۱۳۹۹ بهمن ۲۹, چهارشنبه

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش. توی آینه نگاه کنه و ببینه مجازات نافرمانی چیه. نافرمانی از قول و قرار با خودش. با خودت. با خودم.
من الان نشستم رو به روی مانیتور و دارم خودم رو شلاق میزنم. چون به خودم خیانت کردم و جایی که نباید نفسم بند اومد و قلبم تند زد و بغض اومد توی گلوم. من چنین اجازه ای از طرف خودم نداشتم. قرار ما این نبود. هزار بار به خودم قول داده بودم که زیبا باشم. خوب باشم. و ناگهان دیدم سقوط کردم ته دره معمولی بودن.نه نه آصلا این قرار ما نبود. تصویری که من از خودم ساخته بودم خیلی قشنگتر بود. ایده آل بود. نزدیک به کمال. حالا باید تازیانه بزنم به خودم و توی آینه شاهد درد کشیدنم باشم
 امروز یاد خودم افتاد. خود ده سال پیشم . خود پونزده سال پیش . رویاهای آدمی که میخواست کار کنه. خلق کنه. بسازه. ویران کنه. دیوانگی بود. اما دوست داشتنی بود. قابل احترام بود.  معتقد بودم نت ها و رنگها و قلم ها رو باید ریخت دور. باید سکوت رو تصویر کرد.  باید سکوت رو نواخت. سکوت رو نوشت. اما امروز دنبال یک ثانیه - فقط و فقط یک ثانیه - سکوت میگردم. دوست دارم بشینم رو به روی دیوار و به هیچ فکر کنم. یا نه اصلا به هیچ فکر نکنم. یه خاموشی دلچسب. دور از طوفانهای ذهنی. بدون خودفریبی. بدون انکار و تقلب. با یه نگاه صادقانه از بالا. قاعدتا کسی اینجا رو نمیخونه. و فکر میکنم اگر کسی بخونه نمیفهمه من دارم چی میگم. و فکر میکنم اگر خودم هم چند سال دیگه بخونم گیج بشم. اما باید اینجا بنویسم و نه هیچ جای دیگه.  باید یه روز گریه کنم

۱۳۹۹ بهمن ۲۰, دوشنبه

گزارشی به آقای میازاکی

رفتیم کنار دریاچه. پیش از غروب. 
قورباغه ها را دیدم. بی دست و پا زدن روی آب شناور بودند. پشه ها روی آب می رقصیدند. پرنده ها در جنگل پشت سرم آواز می خواندند. ابرها و درختان یکی شده بودند. یک درخت درون آب افتاده بود. شاخه هایش شبیه گوزن بود. گوزن مغروق. صدای قورباغه می آمد. صدای درخت هم بود. دریاچه موج نداشت. خورشید رفت. تاریکی محض آمد. از دور چراغ های کلبه ای روی سطح دریاچه افتاد. سنگی پرت نکردیم. نشستیم. بی حرف و کلام. چای هم خوردیم. بی حرف و بی کلام. 
تاریکی غلیظ تر شد. جنگل و ابر سیاه یکی تر شد. روی دریاچه مه بود یا که دود آتش ، نمیدانم. وهم آمد.  ایشی گورو قصه میخواند. از غول مدفون. از نفس اژدهایی که فراموشی می آورد. کاش یادمان نرود. تاریکی    با ما یکی شد. صدای نفسهایم را میشنیدم صدای نفسهایش را می شنیدم. آرام بود. مرا بوسید. من تکه ای از قلبم را کنار دریاچه رها کردم. کاش میازاکی بودم . 




بهمن 1399 

صقلکسار

شادی باقی 

۱۳۹۹ بهمن ۱, چهارشنبه

غروب روزی که من به دنیا آمدم برف نبارید

 همیشه چنین روزی یه دادگاه تشکیل میشه. من میشم قاضی و به پرونده ی خودم رسیدگی میکنم. از خودم دفاع میکنم و به شهود گوش میکنم و در نهایت حکم صادر میکنم. 

امسال اما فرق داره حس و حالم. یه ترس اومده سراغم.

میگه مهم نیست چه کردی. اصلا خوب کردی. اما میدونی فردا قراره چی بشه؟

نه نمیدونم

ایستادم پای دامنه ی کوه و دارم به قله نگاه میکنم. مسیر رو نمیتونم تشخیص بدم. چندتا پاکوب میبینم  و چندتا صخره ی صعب العبور. یه غار و میتونم حدس بزنم چندتا جان پناه  هم ممکنه باشه توی مسیر. کفشهام رو چک میکنم . با خودم مرور میکنم توی کوله م چی دارم. اگه گیر کردم آذوقه ی کافی دارم؟ لباس مناسب؟ تجهیزات صعود از سنگ؟ چراغ قوه و باطری اضافی؟ بدک نیست. کمک های اولیه هم دارم. یه همسفر قابل اعتماد و کاربلد هم کنارمه. مسیر ساده رو رد کردیم و رسیدیم به جایی که تصمیماتمون باید خیلی حساب شده و دقیق باشه. دیگه جایی واسه اشتباه نیست. روی هوا  و خیلی چیزهای دیگه نمیشه خیلی حساب کرد.سی و هشت سال طول کشید تا به اینجا برسم. خیلی خوش گذشت. گاهی دویدم گاهی نشستم. گاهی گفتم اصلا ولش کن چند روز همینجا میمونم و استراحت میکنم. گاهی هم شب تا صبح و صبح تا شب راه رفتم. گاهی هوا طوفانی بود ولی بعدش همیشه رنگین کمون بود. گاهی نسیم خنک بود و گاهی آفتاب  سوزان. گذشت. گاهی بوی گل مستم میکرد و گاهی باید با سختی پام رو از توی گِل و گرداب میکشیدم بیرون. بعد از اینهمه سال به پشت سرم که نگاه میکنم لبخند میزنم و با خودم میگم ارزشش رو داشت. سخت بود ولی مسیرم درست بود. گاهی گم شدم. ولی باز برگشتم به مسیر اصلی. اما از حالا به بعد گم شدن خیلی خطرناکه. دیگه نمیشه خیلی ریسک کرد و از روی سنگها پرید. مصدومیت اینجاها تلفات میده. باید محاسبه کرد همه چیز رو . و من میخوام ادامه بدم. میخوام تا آخرین توان از فرصت استفاده کنم. 

باید جدی تر به مسیر فکر کنم





اول بهمن نود و نه

شادی باقی

۱۳۹۹ دی ۱۸, پنجشنبه

غزلی که با کلید و نور و پرده سروده شد و کسی آنرا نخواند جز من و پنجره ها

هرگز منشا الهام هیچ کارگردانی نبودم

هرگز  آهنگسازی به من  هیچ نتی را هدیه نکرد

نویسنده ای داستانی برایم ننوشت.  

هیچ نقاشی  مرا  بر بوم خود ثبت نکرد

 شاعری مرا میان کلماتش نبوسید

 نام من بر هیچ درختی حک نشد


اما روزی مردی دیوارهای خانه ش را سپید کرد و پرده ای آویخت و نوری افروخت تا  به دیدارش بروم

نورهای رنگی به سقف پاشیدند.

به پیشوازم آمد

نان خرید و چای دم کرد.

به من یک کلید داد و گفت پنجره ها چگونه باز می شوند

و من بوی خود را به دیوارها آویختم و روح خانه شدم   





شادی باقی 

دیماه نود و نه

۱۳۹۹ آذر ۳۰, یکشنبه

ترسهای پنهان زیرپوسته های انار

چایی رو با انجیر می خورم  و ظرف باسلق رو هل میدم سمت او. پوسته ی بادوم رو می ریزه توی بشقاب.  بوی نرگس پیچیده توی خونه. زیر کتری هنوز روشنه. نور رو کم میکنه. من لای کتاب رو باز می کنم. نوشته: شراب  و عیش نهان چیست کار بی بنیاد   / زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد
  بلند میخونم
بغض میاد توی گلوم. قورت ش میدم. نه که غمگین باشم. فقط یاد یلدای ی دوسال پیش میفتم که چقدر تنها بودم و ترسیده. چقدر از اینکه 
تنها کسی که داوطلب برای شیفت شب یلداست منم عصبانی بودم
به خوندن ادامه میدم:
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ / از این فسانه هزاران هزار  دارد یاد

آره قبول دارم
توی زندگیم از این لحظه ها زیاد داشتم
لحظه هایی که خدارو شکر کردم که گذشته گذشته. و لحظه های که به خدا شکایت کردم که این لحظه مال من نیست نمی خوامش. 
ترسیدم. از فردا
از تنهایی
از یلدایی که حافظ و انار انجیر نداره
از زمستونی که نرگس و گرما نداره
حس میکنم دچار تمام ترسهای اگزیستانسیالیستی جهان شدم. 
حافظ بیخیال بشو نیست.
بیا بیا که زمانی می خراب شویم / مگر رسیم به گنجی درین خراب آباد

کتاب رو میبندم. ازم کتاب رو میگیره و باز میکنه


واسه اولین بار برام شعر میخونه. قشنگ میخونه. سعی میکنم یادم بمونه این لحظه. کاش میشد برقصیم


شادی باقی
1399 یلدا

۱۳۹۹ آذر ۷, جمعه

ابر خالی بود و من میخواستم ببارد

میخوام یه چیزی بنویسم. هی مینویسم هی پاک میکنم. بعد تصمیم میگیرم چیزی ننویسم . دستم رو میزنم زیر چونه م و به صفحه ی سفید نگاه میکنم بعد پشیمون میشم و مینویسم "یه روز یه شعر نوشته بودم". دوباره پاکش میکنم . میدونم میخوام باز شعر نهنگ سیاه و سفیدم رو به یه بهونه ای بازخوانی کنم. بیخیال میشم و پاک میکنم. میرم سراغ گوشی. خبر جدیدی نیست. بعد از پاک کردن اینستاگرام و توییتر دیگه هیچ خبری توی گوشی م نیست. نهایتا گوشی میخواد یادآوری کنه که امروز راه نرفتی یا وقت یوگاست یا باید  یه کار دیگه ای بکنم که قطعا اونقدر دردناک بوده برام که براش زمان تعیین کردم.  برمیگردم سراغ صفحه ی سفید. دوباره دست زیر چونه. مینویسم "روزها تا شب میشینم روبه روی سورش صحت و از خودم تعر....." پاک میکنم باز. چرا شما باید بدونی من یه خودشیفته م که دوست دارم برم توی تلویزیون و از خودم حرف بزنم. دستاورد خیلی خفنی هم نداشتم توی زندگیم که کسی بخواد ازم یاد بگیره. آها چرا من یه بیمار ام اس نرمال هستم. خوب نه. نرمال. خب این دلیل کافی نیست. پاک میکنم همه رو و دوباره دست میره زیر چونه. میرم سراغ قسمت ضمیمه کردن فایل عکس. عکسها رو دونه دونه نگاه میکنم. در، دیوار، درخت ، آسمون ، خودم ، ابر، گربه ، ناهارم ، او ، پنجره ، کبوتر ، سایه ، خودم ، دمپایی ، گلدون سفیده ، او یکی گلدون سفیده ، سایه گلدون سفیده ، شام، خودم.  نه فکر نکنم از این عکسها چیزی بشه اینجا گذاشت. برمیگردم و دوباره به صفحه سفید مانیتور نگاه میکنم. مینویسم "میخوام یه چیزی بنویسم". یکم نگاه ش میکنم دوباره میرم سر گوشی . خبری نیست. ساعت رند شده. تکرار یک عدد. خوشم میاد. به فرشته ها که باور داشته باشی دیدن چند تا عدد یک شکل پشت سر هم برات یه ذوق بزرگ محسوب میشه. برمیگردم سراغ مانیتور . جمله رو ادامه میدم. یه بار دیگه هم همینکار رو کردم نتیجه عالی شد. شد یه مجموعه ی خوب به اسم فاضلاب-نامه. همینجاست. سمت راست بگردی پیداش میکنی. شاید بهترین کارم باشه. قصه او و من. اویی که نیست شد و حالا هست . شبیه معجزه . سرم رو میارم بالا. نشسته رو به روم و داره توی لب تاپش یه چیزی رو میخونه. لبخند میزنم توی دلم و یادم میفته چقدر درد داشت نبودنش. برمیگردم سراغ خط دوم. مینویسم "دستم رو میزنم زیر چونه م". اون لحظه دقیقا دستم زیر چونه م بود و با یه دست تایپ میکردم. دست راست. دست چپ داشت وزن سرم رو از روی گردنم بر میداشت. به شعر نهنگ دوباره فکر میکنم. میبینم من دیگه نمیتونم شعر بنویسم.  نه که ننویسم . گهگاه برای یه دوست هندی-آلمانی م شعر مینویسم. مثلا برام یه عکس فرستاده بود از مسجد شاه اصفهان و گفته بود یه شعر از مولانا براش پیدا کنم. منم هر جور حساب کردم دیدم مولانا و حافظ هر چی گفتند از میخانه بوده. مسجد خیلی توی شعراشون جایگاه خوبی نداشته. پس خودم براش از شهری نوشتم که راز داشت اما کاشی ها و درختها سکوت کرده بودند. ساده و معمولی. ولی قابل ترجمه. براش فرستادم. گاهی این کار رو میکنیم. اون عکس میفرسته و من شعر. همیشه هم میگم شعر مولانا ترجمه شدنی نیست. میگه میدونم ولی تو میتونی.  راست میگه میتونم. کتاب رو باز میکنم و شروع میکنم به خوندن. کیف میکنم. سر مست میشم. بعد میبینم نمیشه ترجمه کرد. میرم سراغ خیام. اون دیگه بدتر. خلاصه من به خاطر  دوست آلمانی-هندی م یه عالمه شعر خوندم و چندتا شعر نوشتم. یه مدتی ایران بوده. چهل و چند سال پیش. وقتی که شش سال ش بوده. عکسهای اون دوره رو مرور میکنه و من مدام حیرت میکنم که چقدر عجیب بوده ایران. چقدر صاف بوده. دوستی ما از جایی شروع شد که من یه عکس از سایه ی خودم گذاشتم توی فیلیکر. در کنار سایه  خودم چندتا سایه دیگه هم بود. مثل سایه ی یه چراغ مطالعه.  برام 
کامنت گذاشت که این چراغ مطالعه برای من نماد ایرانه. بچه بودم توی ایران هر خونه حتما یکی از اینا داشت. من نمیدونستم.

 دستهام رو میکشم بالای سرم. یه کشش لذت بخش صدا دار. حواس ش نیست. با اخم داره یه چیزی میخونه. فکر کنم باید بیخیال نوشتن بشم و برم دو تا چایی بریزم. 
کاش بارون بند میومد میرفتیم ولگردی

۱۳۹۹ آذر ۶, پنجشنبه

من امروز 5839 قدم برداشته ام


راه رفتن لابه لای رنگها را با کلمه نمیشود توصیف کرد. فقط میشود بعد از چند قدم ایستاد و نفس کشید و اجازه داد چشمها با رنگها عشقبازی کنند

اما برای من کافی نیست

میل به جاودانگی باعث میشود عکس بگیرم. من اینجا بوده ام  و این رنگها را دیده ام. 

عکس کافی نیست

باید برگها را بچینم و بگذارم لای کتاب برای فصل بی برگی تا یادم بماند روزی درختها  برهنه نبودند.

کاش بتوانم نگاه تو را هم بگذارم لای کتاب

خندهایمان

 گرمای تن  ت

مزه ی چای دارچین

تردی  ته دیگ ماکارونی

اسم م با صدای تو 

میترسم از فقدان

میترسم از فراموشی

باید ببلعمت

راستی برگهایم را دیده ای؟







پ.ن: قرار نبود چیزی بنویسم. فقط دوست داشتم پاییز رو نشون بدم و تمام. اما دستهام خیانت کردند و مغزم رو ریختند روی کیبورد

۱۳۹۹ آبان ۲۸, چهارشنبه

روایتی واقعی از یک عصر خاکستری


باید راه برم . نفسم تنگه. سقف خونه داره کوتاه میشه و دیوارها به هم نزدیکتر. میزنم از خونه بیرون. ایستگاه اتوبوس.
میشینم منتظر. روبه روم یه ساختمان بلند ايستاده. مثل هر روز. با نمای آجري.یکی از طبقات انگار فرق داره. یه حفره ی سیاه و تهی. شنیده بودم یه چیزایی ازش. دیدنش از شنیدنش هولناکتر نیست.
سعی میکنم تجسم کنم پریروز چه شکلی بود!
پرده داشت؟
احتمالا حریر نباتی .تازه عروسا حریر نباتی دوست دارن.
اتاق خواب چی؟ 
اتاق خواب اون حفره سمت راستی میشه
روتختی ش دست دوز بود يا نرمالوی سفيد؟ بعد از ده سال انتظار باید یه اتاق رویایی ساخته باشن.
دونه دونه وسایل خونه رو تجسم ميكنم. کاغذ دیواری های سبز با طرح طلایی.
فرش نایین 
عکس نوعروس تو بغل دیوار
میرسم به کمد لباسهاش
یه عالمه لباس نو یادگار ماه عسل شون. 
برمیگردم به حفره ی بزرگتر 
حس میکنم سایه ای رد شد
نشد 
نمیشه
جوری تاریکه انگار هزار ساله که متروکه ست.
صابخونه حالا به چی فکر میکنه؟ 
مستاجر جدید کی میاد؟
اصلا کسی میاد؟
اتوبوس میرسه. کارت میزنم میرم میشینم صندلی آخر.سمت چپ. غروب داره میشه . خورشید لای ابرای نارنجی گم شده
باد روسری م رو میریزه بهم
موهامو
افکارمو
خبر تکان دهنده بود 
"نیمه شب خانه ای منفجر شد
 نوعروسی سوخته را به خاک سپردند"
تاریکی خانه را بلعیده


 

 احتمالا پاییز نود و شش
شادی باقی

 

 

۱۳۹۹ آبان ۲۵, یکشنبه

داستانی بدون نویسنده در مورد سربازی که توی گوش مافوق ش نزده بود

 من هیچوقت سرباز نبودم. حتا پام رو داخل پادگان نگذاشتم. اصلا پسر نبودم که بتونم سرباز باشم یا برم پادگان. یا حتا پست بدم. من فقط گاهی از جلوی کیوسک یا برجک یا اون سازه ی سرد فلزی و وهمناک رد ميشم و دستی تکون میدم واسه ی سربازی که سردشه و گاهی جوابی می گیرم.

هیچوقت نفهمیدم سربازهای زندگیم از دیدنم خوشحال میشن یا نه؟  اصلا منو یادشون مونده؟
من تاحالا نشنيدم کسی از خاطرات سربازی ش بگه و دختری هم توی قصه ش باشه که براش دست تکون بده. همه رند. همه شجاع. همه تو گوش مافوق بزن.
اصلا تصور کن من الان اون سرباز کچل هستم که اولین بار به ذهنم رسید براش دست تکون بدم.
فرض کنيم الان سال هفتادو هشته و من یه پسر نوزده ساله م که از بجنورد اومدم اصفهان تا این کارت پایان خدمت رو بگيرم و برگردم شهر خودم تا دم مغازه ی دایی م کار کنم و با دختر همسایه رو به رویی عروسی کنم. توی اون سن همه به عروسی فکر میکنند.
من حدس میزنم که بعضي از سربازها توی اون سن به عروسی فکر میکنند.
خب
برگردیم به داستان خودمون.
امروز بیست و هشتمین روز از شروع پست دادن منه.

و من هرروز همین ساعت همینجا مشغول پست دادن هستم. 
چی میبینم؟
خب پشت سرم کوهای خشک و خاکستری اند که حتا اسم هم ندارند. بین من و کوهها هم پادگانه با سوله های بی روح. به همراه محوطه ی ساکت و خالی. رو به روم شهر رو میبینم. دودی رنگ و مسطح بین ما هم یه جاده ست و یکم بیابون. جاده باریکه. از وسط شهر میاد و میرسه به دامنه ی کوه که یه دانشگاه آزاد ساختند. هر روز دانشجوها از این جاده رد میشن. ازشون بدم میاد. اونها توی سرویس لم دادند و گرم پوشیدند و عقرب نمی بینند.

 

من میبینم. باید سوز و سرما رو هم تحمل کنم.
این وسط تنها دلخوشی من یه دختر مو سياهه با دندونهای سيم دار که هم سن و سال خودمه. چشاش میخنده و دست تکون میده. سوار اتوبوس قرمزه ست. یه بارم توی اتوبوس سفیده دیدمش. 
شنبه ها و دوشنبه ها و سه شنبه ها.
منم براش دست تکون میدم.
بقيه روزای هفته کلاس نداره.
شایدم دير تر میاد. 
یه بار خواب بود. سرشو گذاشته بود به شیشه ی ماشين و با دهن باز خوابیده بود
بعد رفتنش می نشینم رو به کوهای خاکستری و به دختر مو سیاه فکر میکنم.

این ماه تموم بشه دیگه نمیبینمش. شاید هم....


(اینجا قاعدتا باید کاغذ خط خطی شود)

 

نه نه این داستان مسخره ای بود.
من اصلا استعداد "از سرباز" نوشتن رو ندارم.
چرا باید از همه بدش بیاد. چرا باید دلش بخواد صبح زود بره دانشگاه. 
چرا باید صورت دختره یادش باشه. تو خودت صورت اون سربازها یادته؟ 
اصلا بیا از اول شروع کنيم.


 من هیچوقت سرباز نبودم. حتا پام رو داخل پادگان نگذاشتم. اصلا پسر نبودم که بتونم سرباز باشم یا برم پادگان.من فقط گاهی از جلوی کیوسک یا برجک یا اون سازه ی سرد فلزی و وهمناک رد ميشم و دستی تکون میدم واسه ی سربازی که سردشه و گاهی جوابی می گیرم.

هیچوقت نفهمیدم سربازهای زندگیم از دیدنم خوشحال شده بودند یا نه؟  اصلا منو یادشون مونده؟
لطفا اگر کسی سربازی دید که یادش بود دختری یا بچه ای یا پیرمردی یا گربه ای از جلوی برجک ش رد شده و براش دست یا دم یا سرش رو تکون داده بهش سلام منو برسونید.


شادی باقی

زنی که از ادیت کردن فراری بود



 

۱۳۹۹ آبان ۲۳, جمعه

خوابگردی شماره سه

دیشب خواب دیدم یا بیدار بودم یادم نیست . اتاق تاریک بود.  فکر میکردم وقت نماز صبحه
پرده رو کنار زدم .شهر آروم بود .
خواب نبود.
فقط آروم بود افق پر از کوه برفی بود 
با خودم گفتم آلودگی نمیداره کوه ها رو ببینم وگرنه  اینجا پر از کوهه .
اونجا پر از کوه بود 
یادمه نماز خوندم. یادمه سجده کردم تا خالی بشم . سرریز بشم. 
یادمه تو بغل خدا بودم 
یه آینه هم بود 
آینه ای که آخرین بار بابام خودش رو توش دیده بود
فوت ش کردم
خاکستر پخش شد 
خندیدم
خودمو توی آینه دیدم
بیدار شدم 
خسته بودم 
چرده رو زدم کنار.
شهر آروم بود.
خواب نبود.
 آسمون خاکستری بود.



شادی باقی 
99 تهران

 

۱۳۹۹ آبان ۲۰, سه‌شنبه

اندر احوالات دستی خودمختار در بلادی بی حاکم






 با دستهام آشتی کردم. هر روز یه چیز ریزی درست میکنم. یه روز کارت پستال یه روز (نشانک) میدونید نشانک چیه؟ یه روز یه . چیز دیگه که نمیدونم اسمش چیه. یه روز یه مجسمه با چوب هایی که از دریا رسیده. یه روزنقاشی های بی هدف و عجیب. 

دستام دارن زندگی میکنند. مستقل از من . من فقط یه سمباده انتخاب میکنم و یه چوب رو میگیرم توی دستم. نتیجه برام شگفت انگیزه.

وقتی دستام کار میکنند گوشهام یه چیزی می شنوند و مغزم هم یه جای دیگه ست. کلا با هم کاری نداریم

 فقط یهو میبینم دیگه موزیکی در کار نیست و فکری و خیالی هم

من موندم و یه هیولا که داره بهم نگاه میکنه

دستام هوشمندی مستقلی دارند

باید نجار میشدم یا پیامبر

نمیدونم

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....