عقايد يك دلقك
دنيا بر هيچ استوار ست هنوز...
۱۳۹۹ بهمن ۲۹, چهارشنبه
روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت
۱۳۹۹ بهمن ۲۰, دوشنبه
گزارشی به آقای میازاکی
رفتیم کنار دریاچه. پیش از غروب.
قورباغه ها را دیدم. بی دست و پا زدن روی آب شناور بودند. پشه ها روی آب می رقصیدند. پرنده ها در جنگل پشت سرم آواز می خواندند. ابرها و درختان یکی شده بودند. یک درخت درون آب افتاده بود. شاخه هایش شبیه گوزن بود. گوزن مغروق. صدای قورباغه می آمد. صدای درخت هم بود. دریاچه موج نداشت. خورشید رفت. تاریکی محض آمد. از دور چراغ های کلبه ای روی سطح دریاچه افتاد. سنگی پرت نکردیم. نشستیم. بی حرف و کلام. چای هم خوردیم. بی حرف و بی کلام.
تاریکی غلیظ تر شد. جنگل و ابر سیاه یکی تر شد. روی دریاچه مه بود یا که دود آتش ، نمیدانم. وهم آمد. ایشی گورو قصه میخواند. از غول مدفون. از نفس اژدهایی که فراموشی می آورد. کاش یادمان نرود. تاریکی با ما یکی شد. صدای نفسهایم را میشنیدم صدای نفسهایش را می شنیدم. آرام بود. مرا بوسید. من تکه ای از قلبم را کنار دریاچه رها کردم. کاش میازاکی بودم .
بهمن 1399
صقلکسار
شادی باقی
۱۳۹۹ بهمن ۱, چهارشنبه
غروب روزی که من به دنیا آمدم برف نبارید
همیشه چنین روزی یه دادگاه تشکیل میشه. من میشم قاضی و به پرونده ی خودم رسیدگی میکنم. از خودم دفاع میکنم و به شهود گوش میکنم و در نهایت حکم صادر میکنم.
امسال اما فرق داره حس و حالم. یه ترس اومده سراغم.
میگه مهم نیست چه کردی. اصلا خوب کردی. اما میدونی فردا قراره چی بشه؟
نه نمیدونم
ایستادم پای دامنه ی کوه و دارم به قله نگاه میکنم. مسیر رو نمیتونم تشخیص بدم. چندتا پاکوب میبینم و چندتا صخره ی صعب العبور. یه غار و میتونم حدس بزنم چندتا جان پناه هم ممکنه باشه توی مسیر. کفشهام رو چک میکنم . با خودم مرور میکنم توی کوله م چی دارم. اگه گیر کردم آذوقه ی کافی دارم؟ لباس مناسب؟ تجهیزات صعود از سنگ؟ چراغ قوه و باطری اضافی؟ بدک نیست. کمک های اولیه هم دارم. یه همسفر قابل اعتماد و کاربلد هم کنارمه. مسیر ساده رو رد کردیم و رسیدیم به جایی که تصمیماتمون باید خیلی حساب شده و دقیق باشه. دیگه جایی واسه اشتباه نیست. روی هوا و خیلی چیزهای دیگه نمیشه خیلی حساب کرد.سی و هشت سال طول کشید تا به اینجا برسم. خیلی خوش گذشت. گاهی دویدم گاهی نشستم. گاهی گفتم اصلا ولش کن چند روز همینجا میمونم و استراحت میکنم. گاهی هم شب تا صبح و صبح تا شب راه رفتم. گاهی هوا طوفانی بود ولی بعدش همیشه رنگین کمون بود. گاهی نسیم خنک بود و گاهی آفتاب سوزان. گذشت. گاهی بوی گل مستم میکرد و گاهی باید با سختی پام رو از توی گِل و گرداب میکشیدم بیرون. بعد از اینهمه سال به پشت سرم که نگاه میکنم لبخند میزنم و با خودم میگم ارزشش رو داشت. سخت بود ولی مسیرم درست بود. گاهی گم شدم. ولی باز برگشتم به مسیر اصلی. اما از حالا به بعد گم شدن خیلی خطرناکه. دیگه نمیشه خیلی ریسک کرد و از روی سنگها پرید. مصدومیت اینجاها تلفات میده. باید محاسبه کرد همه چیز رو . و من میخوام ادامه بدم. میخوام تا آخرین توان از فرصت استفاده کنم.
باید جدی تر به مسیر فکر کنم
اول بهمن نود و نه
شادی باقی
۱۳۹۹ دی ۱۸, پنجشنبه
غزلی که با کلید و نور و پرده سروده شد و کسی آنرا نخواند جز من و پنجره ها
هرگز منشا الهام هیچ کارگردانی نبودم
هرگز آهنگسازی به من هیچ نتی را هدیه نکرد
نویسنده ای داستانی برایم ننوشت.
هیچ نقاشی مرا بر بوم خود ثبت نکرد
شاعری مرا میان کلماتش نبوسید
نام من بر هیچ درختی حک نشد
اما روزی مردی دیوارهای خانه ش را سپید کرد و پرده ای آویخت و نوری افروخت تا به دیدارش بروم
نورهای رنگی به سقف پاشیدند.
به پیشوازم آمد
نان خرید و چای دم کرد.
به من یک کلید داد و گفت پنجره ها چگونه باز می شوند
و من بوی خود را به دیوارها آویختم و روح خانه شدم
شادی باقی
دیماه نود و نه
۱۳۹۹ آذر ۳۰, یکشنبه
ترسهای پنهان زیرپوسته های انار
۱۳۹۹ آذر ۷, جمعه
ابر خالی بود و من میخواستم ببارد
۱۳۹۹ آذر ۶, پنجشنبه
من امروز 5839 قدم برداشته ام
راه رفتن لابه لای رنگها را با کلمه نمیشود توصیف کرد. فقط میشود بعد از چند قدم ایستاد و نفس کشید و اجازه داد چشمها با رنگها عشقبازی کنند
اما برای من کافی نیست
میل به جاودانگی باعث میشود عکس بگیرم. من اینجا بوده ام و این رنگها را دیده ام.
عکس کافی نیست
باید برگها را بچینم و بگذارم لای کتاب برای فصل بی برگی تا یادم بماند روزی درختها برهنه نبودند.
کاش بتوانم نگاه تو را هم بگذارم لای کتاب
خندهایمان
گرمای تن ت
مزه ی چای دارچین
تردی ته دیگ ماکارونی
اسم م با صدای تو
میترسم از فقدان
میترسم از فراموشی
باید ببلعمت
راستی برگهایم را دیده ای؟
پ.ن: قرار نبود چیزی بنویسم. فقط دوست داشتم پاییز رو نشون بدم و تمام. اما دستهام خیانت کردند و مغزم رو ریختند روی کیبورد
۱۳۹۹ آبان ۲۸, چهارشنبه
روایتی واقعی از یک عصر خاکستری
باید راه برم . نفسم تنگه. سقف خونه داره کوتاه میشه و دیوارها به هم نزدیکتر. میزنم از خونه بیرون. ایستگاه اتوبوس.میشینم منتظر. روبه روم یه ساختمان بلند ايستاده. مثل هر روز. با نمای آجري.یکی از طبقات انگار فرق داره. یه حفره ی سیاه و تهی. شنیده بودم یه چیزایی ازش. دیدنش از شنیدنش هولناکتر نیست.
سعی میکنم تجسم کنم پریروز چه شکلی بود!پرده داشت؟احتمالا حریر نباتی .تازه عروسا حریر نباتی دوست دارن.اتاق خواب چی؟اتاق خواب اون حفره سمت راستی میشهروتختی ش دست دوز بود يا نرمالوی سفيد؟ بعد از ده سال انتظار باید یه اتاق رویایی ساخته باشن.دونه دونه وسایل خونه رو تجسم ميكنم. کاغذ دیواری های سبز با طرح طلایی.فرش نایینعکس نوعروس تو بغل دیوارمیرسم به کمد لباسهاشیه عالمه لباس نو یادگار ماه عسل شون.برمیگردم به حفره ی بزرگترحس میکنم سایه ای رد شدنشدنمیشهجوری تاریکه انگار هزار ساله که متروکه ست.صابخونه حالا به چی فکر میکنه؟مستاجر جدید کی میاد؟اصلا کسی میاد؟اتوبوس میرسه. کارت میزنم میرم میشینم صندلی آخر.سمت چپ. غروب داره میشه . خورشید لای ابرای نارنجی گم شدهباد روسری م رو میریزه بهمموهاموافکارموخبر تکان دهنده بود"نیمه شب خانه ای منفجر شدنوعروسی سوخته را به خاک سپردند"تاریکی خانه را بلعیده
احتمالا پاییز نود و شش
شادی باقی
۱۳۹۹ آبان ۲۵, یکشنبه
داستانی بدون نویسنده در مورد سربازی که توی گوش مافوق ش نزده بود
من هیچوقت سرباز نبودم. حتا پام رو داخل پادگان نگذاشتم. اصلا پسر نبودم که بتونم سرباز باشم یا برم پادگان. یا حتا پست بدم. من فقط گاهی از جلوی کیوسک یا برجک یا اون سازه ی سرد فلزی و وهمناک رد ميشم و دستی تکون میدم واسه ی سربازی که سردشه و گاهی جوابی می گیرم.
هیچوقت نفهمیدم سربازهای زندگیم از دیدنم خوشحال میشن یا نه؟ اصلا منو یادشون مونده؟من تاحالا نشنيدم کسی از خاطرات سربازی ش بگه و دختری هم توی قصه ش باشه که براش دست تکون بده. همه رند. همه شجاع. همه تو گوش مافوق بزن.اصلا تصور کن من الان اون سرباز کچل هستم که اولین بار به ذهنم رسید براش دست تکون بدم.فرض کنيم الان سال هفتادو هشته و من یه پسر نوزده ساله م که از بجنورد اومدم اصفهان تا این کارت پایان خدمت رو بگيرم و برگردم شهر خودم تا دم مغازه ی دایی م کار کنم و با دختر همسایه رو به رویی عروسی کنم. توی اون سن همه به عروسی فکر میکنند.من حدس میزنم که بعضي از سربازها توی اون سن به عروسی فکر میکنند.خببرگردیم به داستان خودمون.امروز بیست و هشتمین روز از شروع پست دادن منه.و من هرروز همین ساعت همینجا مشغول پست دادن هستم.
چی میبینم؟خب پشت سرم کوهای خشک و خاکستری اند که حتا اسم هم ندارند. بین من و کوهها هم پادگانه با سوله های بی روح. به همراه محوطه ی ساکت و خالی. رو به روم شهر رو میبینم. دودی رنگ و مسطح بین ما هم یه جاده ست و یکم بیابون. جاده باریکه. از وسط شهر میاد و میرسه به دامنه ی کوه که یه دانشگاه آزاد ساختند. هر روز دانشجوها از این جاده رد میشن. ازشون بدم میاد. اونها توی سرویس لم دادند و گرم پوشیدند و عقرب نمی بینند.
من میبینم. باید سوز و سرما رو هم تحمل کنم.
این وسط تنها دلخوشی من یه دختر مو سياهه با دندونهای سيم دار که هم سن و سال خودمه. چشاش میخنده و دست تکون میده. سوار اتوبوس قرمزه ست. یه بارم توی اتوبوس سفیده دیدمش.شنبه ها و دوشنبه ها و سه شنبه ها.منم براش دست تکون میدم.بقيه روزای هفته کلاس نداره.شایدم دير تر میاد.یه بار خواب بود. سرشو گذاشته بود به شیشه ی ماشين و با دهن باز خوابیده بودبعد رفتنش می نشینم رو به کوهای خاکستری و به دختر مو سیاه فکر میکنم.این ماه تموم بشه دیگه نمیبینمش. شاید هم....
(اینجا قاعدتا باید کاغذ خط خطی شود)
نه نه این داستان مسخره ای بود.من اصلا استعداد "از سرباز" نوشتن رو ندارم.چرا باید از همه بدش بیاد. چرا باید دلش بخواد صبح زود بره دانشگاه.چرا باید صورت دختره یادش باشه. تو خودت صورت اون سربازها یادته؟اصلا بیا از اول شروع کنيم.
من هیچوقت سرباز نبودم. حتا پام رو داخل پادگان نگذاشتم. اصلا پسر نبودم که بتونم سرباز باشم یا برم پادگان.من فقط گاهی از جلوی کیوسک یا برجک یا اون سازه ی سرد فلزی و وهمناک رد ميشم و دستی تکون میدم واسه ی سربازی که سردشه و گاهی جوابی می گیرم.
شادی باقی
زنی که از ادیت کردن فراری بود
۱۳۹۹ آبان ۲۳, جمعه
خوابگردی شماره سه
۱۳۹۹ آبان ۲۰, سهشنبه
اندر احوالات دستی خودمختار در بلادی بی حاکم
دستام دارن زندگی میکنند. مستقل از من . من فقط یه سمباده انتخاب میکنم و یه چوب رو میگیرم توی دستم. نتیجه برام شگفت انگیزه.
وقتی دستام کار میکنند گوشهام یه چیزی می شنوند و مغزم هم یه جای دیگه ست. کلا با هم کاری نداریم
فقط یهو میبینم دیگه موزیکی در کار نیست و فکری و خیالی هم
من موندم و یه هیولا که داره بهم نگاه میکنه
دستام هوشمندی مستقلی دارند
باید نجار میشدم یا پیامبر
نمیدونم
روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت
لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....
-
تنها خواندن را ميدانستم نوشتن را از نبودنت آموختم
-
بايد از آخر خوانده ميشدم تا اينهمه همهمهي نيمه شب را بر دوش نكشم يكه. در كنار كابوسي كه بيداريم بود از درون. رها در آغوش بي حصار خواب هي غ...