۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

هشت دقیقه تا فردا



....................... دورشد
بی آنکه بفهمی نزدیک توست
لا به لای سیاهی کتابهایت
دستانت را پاک کن ،نگاه من هنوز چسبیده
نگاه من هنوز میکاود تو را
تو را و تمام سلولها و خاطراتت را
فردا روز دیگریست
روز دیگریست
دیگریست
هشت دقیقه مانده تا فردا
چشمانم با تو حرف زدند و تو شاید دیگری را دیدی میان خلسه ی پلکهایم
رو به رو  چشمان تو بود.  رام و آشنا
 تجلی تناسخ.
خیام  پرسه میزد 
میان تن تو و نگاه من

.
.
.
.
.

این شعر من است که تو میخوانی. زیر لب.
کسی نمیشنود.
باید مادر باشی تا لالایی معنا یابد
لابه لای لایه های خواب نیمه شب
تو میخوابی و من میمانم تنها با آوازی بر لب  تا لایه های سرخ سپیده دم
و فردا میبینی من در تو شاعر شدم
باز.



۱۳۹۲ دی ۱۹, پنجشنبه

آسمان سرخ بود که من سیاه شدم

بعد از اینهمه سکو       ت
تو مرا به پایکوبی میان...............
بگذریم
نیمه شبها عاشق می شوم
تو چشمانت را فرو میبندی
در خواب مرا میبینی
کنارت میمانم
نگاهت میکنم
تو لبخند میزنی.
به هزار سال پیش برمیگردم که تو را  می شناختم
با همین بکارت درنگاهت
من عاشق دستان تو بودم که میرقصید روی سیم و ساز. مست
تو باز  گم میشدی میان هیاهوی روز
شب  شده بود  باز
چیزی در تنم می جنبید
تو دیدی مورچه ها از تنم صعود میکنند
تا بلندای نیستی زیرپیراهن آبی ام
لای موهای خاکستری ام
تا ته چشمان بی رنگم
تو مورچه ها را میشناختی
و خطوطی که بر صورتم حک شده بود
رد مورچه ها را گرفتی تا هزارتوی جمجمه ام
که دیگر خالیست از فکر و سپیدی اسنخوانهایم
تو را وسوسه میکند تا شعری بگویی برای زنی که خودزنی هایش را دوست میداشتی
شبی
در میان جمع.
تو میمانی و سایه ای که زمین بلعیدش
و نقش مرا میکشی بر بوم با چشمانی  بی رنگ
و تصویری یکی مانده به آخرین دیدار که شاید اولی هم بود
تو مرا به دیوار میکوبی
یا پنهان میکنی روی سیاهی کتابهایت
 و هر روز گرد وخاک تن ِ خموشم را پاک میکنی
و دستی میکشی بر سفیدی ِ کاغذ ها
که تو باید سیاهشان میکردی
و شاید نیمه شبی زنی میهمان ساز تو شود
باز
و مرا  به دیوار خیره ببیند و بخندد به این همه سپیدی
و از بی رنگی چشمها بپرسد
و شاید  در جستجوی من کتابها را در هم بریزی که برایش مرا بخوانی و نیابی
و شاید صبح که بیدار شدی آن زن رفته باشد
و تنها خطی مانده باشد و بویی میان لباسهایت
و باز من میانم و تو و غبار سالها
و باز نیمه شبی و زنی و عطری و سپیده دمی
و باز دیواری که هزاران بوم بر آن آویخته و هزار شعر ناسروده.

دیر میشوی باز




تو اهل راز بودی و من ناز نمیدانستم
خواستنی تر از آن بودی که بخواهمت
چونان آشنایی که فرصت شناختنش نبود
راه کج میکنم که بمانی
من رفتن را خوب آموختم 
تو نیز به وقت ماندن را بیاموز
من محکومم که بدانم آنچه را که ناگفته باید بماند 
تو نیز مگو آنچه را که زمان در خود خواهد بلعیدش

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....