۱۳۹۹ بهمن ۲۹, چهارشنبه

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش. توی آینه نگاه کنه و ببینه مجازات نافرمانی چیه. نافرمانی از قول و قرار با خودش. با خودت. با خودم.
من الان نشستم رو به روی مانیتور و دارم خودم رو شلاق میزنم. چون به خودم خیانت کردم و جایی که نباید نفسم بند اومد و قلبم تند زد و بغض اومد توی گلوم. من چنین اجازه ای از طرف خودم نداشتم. قرار ما این نبود. هزار بار به خودم قول داده بودم که زیبا باشم. خوب باشم. و ناگهان دیدم سقوط کردم ته دره معمولی بودن.نه نه آصلا این قرار ما نبود. تصویری که من از خودم ساخته بودم خیلی قشنگتر بود. ایده آل بود. نزدیک به کمال. حالا باید تازیانه بزنم به خودم و توی آینه شاهد درد کشیدنم باشم
 امروز یاد خودم افتاد. خود ده سال پیشم . خود پونزده سال پیش . رویاهای آدمی که میخواست کار کنه. خلق کنه. بسازه. ویران کنه. دیوانگی بود. اما دوست داشتنی بود. قابل احترام بود.  معتقد بودم نت ها و رنگها و قلم ها رو باید ریخت دور. باید سکوت رو تصویر کرد.  باید سکوت رو نواخت. سکوت رو نوشت. اما امروز دنبال یک ثانیه - فقط و فقط یک ثانیه - سکوت میگردم. دوست دارم بشینم رو به روی دیوار و به هیچ فکر کنم. یا نه اصلا به هیچ فکر نکنم. یه خاموشی دلچسب. دور از طوفانهای ذهنی. بدون خودفریبی. بدون انکار و تقلب. با یه نگاه صادقانه از بالا. قاعدتا کسی اینجا رو نمیخونه. و فکر میکنم اگر کسی بخونه نمیفهمه من دارم چی میگم. و فکر میکنم اگر خودم هم چند سال دیگه بخونم گیج بشم. اما باید اینجا بنویسم و نه هیچ جای دیگه.  باید یه روز گریه کنم

۱۳۹۹ بهمن ۲۰, دوشنبه

گزارشی به آقای میازاکی

رفتیم کنار دریاچه. پیش از غروب. 
قورباغه ها را دیدم. بی دست و پا زدن روی آب شناور بودند. پشه ها روی آب می رقصیدند. پرنده ها در جنگل پشت سرم آواز می خواندند. ابرها و درختان یکی شده بودند. یک درخت درون آب افتاده بود. شاخه هایش شبیه گوزن بود. گوزن مغروق. صدای قورباغه می آمد. صدای درخت هم بود. دریاچه موج نداشت. خورشید رفت. تاریکی محض آمد. از دور چراغ های کلبه ای روی سطح دریاچه افتاد. سنگی پرت نکردیم. نشستیم. بی حرف و کلام. چای هم خوردیم. بی حرف و بی کلام. 
تاریکی غلیظ تر شد. جنگل و ابر سیاه یکی تر شد. روی دریاچه مه بود یا که دود آتش ، نمیدانم. وهم آمد.  ایشی گورو قصه میخواند. از غول مدفون. از نفس اژدهایی که فراموشی می آورد. کاش یادمان نرود. تاریکی    با ما یکی شد. صدای نفسهایم را میشنیدم صدای نفسهایش را می شنیدم. آرام بود. مرا بوسید. من تکه ای از قلبم را کنار دریاچه رها کردم. کاش میازاکی بودم . 




بهمن 1399 

صقلکسار

شادی باقی 

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....