دروازهي مرگ
سالي بود كه گذشت
در غياب آرامش
ميان پردههاي اشك
بر پنجرهي چشمهايمان
در ورطهي طاعون زدهي بي تدبيري.
دروازهي مرگ
سالي كه سرنگون گشتند زيبايي واژهها
و دنيا به گونهاي ديگر شد
و هر روز سوگوار كسي نشستيم زير سايهي شك.
و دل بستيم به دخيل فردا.
ديگر آسماني براي سبز شدن نماند.
دروازهي مرگ
سالي بود بي باران
قحطيِ آسودگي خواب
ميان جذاميان كابوسزده
و نعرههاي ديوانه وار
در حسرت دستاني كه دست پدر بود
چسبيده به سردي ميلهها.
دروازهي مرگ
سال وحشت هر روزه
از نالهي مادر كه مرا گم كرده بود
ميان شرمي سرخ از رسوايي مثله شدن كودكان.
و هيپنوتيزم جهان
از آونگ پيكري بيگناه
معلق ميان آسمان و زمين
حلقآويز.
مرگ بخير هشتاد و هشت سياه
مرگ بخير تاريخ تكراري
پ.ن: اين شعر - اگر شعر بناميمش - تقديم بايد شود به ساجده عرب سرخي و مهسا جزيني. كه هنگام نوشتن اين سطور لحظهاي تصويرشان از مقابل چشمانم كنار نرفت