پستچي را نميبخشم
كه تمام عاشقانهي مرا از لابهلاي نامهام دزديد
و تو تنها چند خط نا خوانا را بو كشيدي
كه مبادا جا بگذاري بوي تنم را ميان پاكت كاهي
پستچي را نميبخشم
اينهمه دير آمد كه تو حتا نامم را از ياد بردي
و به آخر نامه كه رسيدي خنديدي كه دختركان اين روزگار هم عاشقي ميدانند
پستچي را نميبخشم
كه تمام وجود مرا از تمبر تاريخ گذشتهي نامه داوري كرد
و انتظار چسبيده به پاكت را هرگز نديد
پستچي را نميبخشم
او به عاشقانه هاي ما ميخنديد و نامه هاي برگشتي را خود پاسخ ميداد
.
.
.
پستچي را هرگز نخواهم بخشيد.