۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

پستچي..........................








پستچي را نمي‌بخشم
كه تمام عاشقانه‌ي مرا از لا‌به‌لاي نامه‌‌ام دزديد
و تو تنها چند خط نا خوانا را بو كشيدي
كه مبادا جا بگذاري بوي تنم را ميان پاكت كاهي
پستچي را نمي‌بخشم
اينهمه دير آمد كه تو حتا نامم را از ياد بردي
و به آخر نامه كه رسيدي خنديدي كه دختركان اين روزگار هم عاشقي مي‌دانند
پستچي را نمي‌بخشم
كه تمام وجود مرا از تمبر تاريخ گذشته‌ي نامه داوري كرد
و انتظار چسبيده به پاكت را هرگز نديد
پستچي را نمي‌بخشم
او به عاشقانه هاي ما مي‌خنديد و نامه هاي برگشتي را خود پاسخ مي‌داد
.
.
.
پستچي را هرگز نخواهم بخشيد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

او كيست كه مي‌گريد؟





من عاشقانه سرودن نمي‌دانم.
تمام نگاهم زمزمه‌اي بود،شيدا.
تو خواستي و گم شدي
و من آواره،
شكسته.
شعرهايم افسوس افساريست كه بر گردن ديوانگي‌هايم آويختم
و هي تازيانه بر ديوار ساييدم.
بايد پيش از رفتنت مي‌پرستيدمت
كه تواينهمه ‍ژرف بودي و من سر بر آسمان داشتم.

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....