۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

پستچي..........................








پستچي را نمي‌بخشم
كه تمام عاشقانه‌ي مرا از لا‌به‌لاي نامه‌‌ام دزديد
و تو تنها چند خط نا خوانا را بو كشيدي
كه مبادا جا بگذاري بوي تنم را ميان پاكت كاهي
پستچي را نمي‌بخشم
اينهمه دير آمد كه تو حتا نامم را از ياد بردي
و به آخر نامه كه رسيدي خنديدي كه دختركان اين روزگار هم عاشقي مي‌دانند
پستچي را نمي‌بخشم
كه تمام وجود مرا از تمبر تاريخ گذشته‌ي نامه داوري كرد
و انتظار چسبيده به پاكت را هرگز نديد
پستچي را نمي‌بخشم
او به عاشقانه هاي ما مي‌خنديد و نامه هاي برگشتي را خود پاسخ مي‌داد
.
.
.
پستچي را هرگز نخواهم بخشيد.

۲۲ نظر:

MHMD Moeini گفت...

پستچی را نمی بخشم

FASAANEH گفت...

گناه پستچی نبود، باید اول آن طلسم را می شکستی.

سین دخت گفت...

چقدر بهانه بگیرم از پستچی
چقدر بهانه بگیرم از راه
چقدر...
دل تنگم.

Hel. گفت...

یلی زیبا بود. مرسی. لینک کردم تا راحت تر بخونم تون.

laklakha گفت...

bayad fekr koniiim!

پریشان گفت...

مسیر پستچی از کدام سوست!? نامه های دیگران را لااقل ازو بگیرم و برسانم! به من بگو!

Miss Ferii گفت...

انتظاری که هیچ گاه تمام نشد.. چه درد غریبی

یهــــدا گفت...

سلام
من مدتهاست پستهای شمارو می خونم شادی جان
و البته که لذت می برم
از درک عمیقت از مسائلی که اکثر آدمها سرسری ازشون می گذرن

zodiak گفت...

از ترس پست چیان کبوتری نامه بر یافت میکنیم تا دل به پایش گره ببندیم

آرام گفت...

من پست چي ها را سخت دوست دارم شادي عزيزم.انتارشان عجيب لذت بخش است.
بسيار زيبا بود مثل هميشه.

hamsafar گفت...

سلام
من قبلنا به وبلاگت سر میزدم البت بلاگفا
واقعا از متنای زیبات خوشم اومده بود
تو یه چیز بزرگو یادم دادی
و اون این که دچار خود سانسوری نشیم
یه مطلب گذاشته بودم میخواستم نظر توام بدونم بیا پیشم
راستی افتخار تبادل لینک میدی

بریدا گفت...

مثل همیشه زیبا بود عزیزم.

پریشان گفت...

اینهمه گفتم بیا تازه شو، دریغ کردی! باشد
...

Mr.Moon گفت...

اينهمه دير آمد كه تو حتا نامم را از ياد بردي

سارا (سیاه مشق) گفت...

پستچی را ببخش شاید عشق تو میان رنج او برای یافتن نان گم شده بود.

افرا گفت...

نگران بی جواب ماندن نامه هایم نباش

پستچی ، همه را پاسخ داده است ، بجای تو

یک به یک

...

" گیرنده ، شناخته نشد "

...

Mohamad Reza گفت...

ببخشیدا! عجب پستچی بی شعوری!

سینیور زامبی گفت...

بازگشت شادی به اوج!

عموفیروز گفت...

چقققدر قشنگ بود.
یه شعرناب.
یه داستان.
یه زندگی.
یه حس.
یه رنگ.
یه نوستالژی.
سپاس.

کاسنی! گفت...

پستچی هم پستچی های قدیم ...

عموفیروز گفت...

از بیستم می تا حال را حساب کنم چند روز میشود؟

ای زی با پا گفت...

پستچی من اما چشم و دست پاک بود... و مرا گرفتار کرد!

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....