۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

او كيست كه مي‌گريد؟





من عاشقانه سرودن نمي‌دانم.
تمام نگاهم زمزمه‌اي بود،شيدا.
تو خواستي و گم شدي
و من آواره،
شكسته.
شعرهايم افسوس افساريست كه بر گردن ديوانگي‌هايم آويختم
و هي تازيانه بر ديوار ساييدم.
بايد پيش از رفتنت مي‌پرستيدمت
كه تواينهمه ‍ژرف بودي و من سر بر آسمان داشتم.

۳۱ نظر:

سین دخت گفت...

... پیش از رفتنش هم رستیدمش به گناه ناکرده اما رفت...

بریدا گفت...

چقدر سوخته در من عبور چلچله ها
چقدر فاصله سنگین است
چقدر اهل طراوت مرا نمی خواهد
چقدرپشت دلم خایست.
شادی عزیزم زیبا بود و روءیایی.
به نظر من اگر گم شدن نبود ، شاید عشقی نمی ماند

ناشناس گفت...

تو از نجات خبر نداری شادی؟

خاموش گفت...

شعرهايم افسوس افساريست كه بر گردن ديوانگي‌هايم آويختم
...
بغضم داد!

فسانه گفت...

مثل همیشه قشنگ...

حسین گفت...

من سرود عاشقانه زیستن را در چشمان تو دیدم
و از آن هنگام این سرود بر لب مجنون جاریست.

پریشان گفت...

چه خوب. من پریشانی می کنم تو پریشان شعر می گی.

افرا گفت...

رفتم
با گردن آویزی ز دیوانگی هایت بیادگار ...

بیش از این چه می خواستم

مهدخت گفت...

اختلاف سطح...

شلوار نارنجی گفت...

كه تواينهمه ‍ژرف بودي و من سر بر آسمان داشتم

yahda گفت...

پست قبلی رو بسیار دوست می داشتم.

عموفیروز گفت...

زیبا!

نجات گفت...

سلام ناشناس . بهتر بود از خودت نشونی می زاشتی تا حداقل من بشناسمت . بهر جهت اگر سراغ من رو از وبلاگم می گرفتی که باید عرض کنم اونجا فیلتر شد . اگر هم اینقدر آشنا بودی که هر از چند گاهی برام میل می فرستادی که مجددا باید عرض کنم ایمیل من هنوز برقراره .

سارا (سیاه مشق) گفت...

تو این همه زرف بودی و من سر بر آسمان داشتم
داستان چند نفر از ما آدمهاست؟

آرام گفت...

تو چقدر قشنگ مينويسي آخه عزيزم.

كاوا گفت...

با سلام

بسيار زيبا! عاليه. همه ي شعرا قشنگن و پرمعنا.مخصوصا اين پست قبلي.

پاينده باشيد!

ناشناس گفت...

نشونی هم بذارم نمی شناسی نجات جان. وبلاگت رو می خوندم و دوست داشتم. خواستم ببینم جای دیگه وبلاگ نداری. همین.

نجات گفت...

اینهمه داستان نصفه و نیمه که مثل موریانه تو کله ی آدم وول می خورن هنوز به وقت زایمانشون نزدیک نشده . فعلن که دارم سقط جنین می کنم . اما اگه یه روز تصمیم گرفتم یکیشون رو بکشم بیرون حتمن زایشگاه وبلاگم رو دوباره راه میندازم . اما اینکه می گی حتی اگه نشونی هم بدی باز نمی شناسمت داستانیه برای خودش. حالا موندم این رو بگذارم به حساب پیری و کودنی خودم یا رمزآلود بودن تو

پریشان گفت...

دیگر بیا و تازه شو شادی
غم می کشد تو اگر زود نیایی

ali گفت...

همیشه میرود.همیشه رفته است.تا بود چرا معنیش نکردم.......

سینیور زامبی گفت...

با عرض معذرت باید بگویم به ظرافت و قدرت کارهای قبلیت نبود البته به جز جمله ی آخر...

الهام کریمی گفت...

سلام شادی جان
چقدر پایان این شعرت رو دوست دارم،عالیه عزیز

راضیه گفت...

چقدر غمناک بود ...
كه تواينهمه ‍ژرف بودي و من سر بر آسمان داشتم.
اینگونه!! فکر نکنم شادی ...

ناشناس گفت...

قشنگ و دلنشین بود.

ناشناس گفت...

منظورم توهین به ضریب هوشی یا سن بالای شما نبود نجات. منظورم این بود که ساکت اومدن و رفتن های بنده و کامنت نگذاشتنم باعث شده که هیچ چیز مشترکی نباشه که من با اون نشونی، شناسایی بشم.

فسانه گفت...

کم کاری می کنی این روزها!

Unknown گفت...

جمله ی آخرش و خیلی دوست داشتم !

پریشان گفت...

منم که ازین گونه تلخ می گریم!

شکلات شور گفت...

بر منتهای همت خود کامران شدم

ساكت گفت...

از پروازت درهواي خانه ام
ردي بجاي نمانده بود...!
ساكت تر از من آمدي و پرگرفتي ...اما
ميبيني چگونه عطركلامت
مرا به آشيانه ات كشاند
دوست خوبم :
عطر گلواژه هاي شعرت را شاكرخواهم بود...
در صداي سكوت !

عشق و بركت....نور و رحمت بدرقه ات...

. گفت...

هيچ کس بازت نمي شناسد، نه. اما من تو را مي سرايم
براي ابد مي سرايم چهره ي تو را و لطف تو را
کمال پخته گي معرفتت را
و اندوهي را که در ژرفاي شادخويي تو بود
(octavio paz)

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....