۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

88118



بايد از آخر خوانده مي‌شدم
تا اينهمه همهمه‌ي نيمه شب را بر دوش نكشم
يكه.
در كنار كابوسي كه بيداريم بود
از درون.
رها در آغوش بي حصار خواب
هي غلت
غلت
غلت
تا امتداد هولناك طلوع
باران نيست
آن نيست
نيست
من در سالمرگ تو مي‌بارم
و مي‌بازم
تمام سپيدي چشمانم را.
سرد است
هميشه سرد است
بي تو هميشه سرد است.




۳۵ نظر:

حسین گفت...

در این فصل بی باران
باری هست که بر دوش کشید.
و در این شب بی پایان
طلوعی هست که از هراسش کابوس دید.

خاموش گفت...

...
ناگوار است
شب
روز
آب
نفس
...
وقتی چنین
نابه گاه
زود
بی خبر
رفته ای
...
دردنوشته های تورا دوست دارم
زنده باد
...
راستی آنچه نوشته ای جزو بازی هم بود
؟!

خاموش گفت...

...
در صفحه ام به تو هدیه ای داده ام
به امید آن که شادی ات بیاید و تا دیرها باقی باشد
...
آمین

خاموش گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
مسافرشب گفت...

آفرین

علی گفت...

:)

عموفیروز گفت...

اما من این دسته گل را برای زادروزت فرستاده بودم!

berida گفت...

در کنار کابوسی که بیداریم بود
از درون
رها در آغوش بی حصار خواب
هی غلت
غلت
غلت
تا...
عالی بود. واقعا" لذت بردم
شعر های زیبات چه خوب با احساس ارتباط برقرار می کنه

باران گفت...

وب جالبي دارين
موفق باشيد و پيروز

FASAANEH گفت...

سوای اینکه مثل همه ی اشعارت زیبا بود باید بگم که عکس قشنگت رو تازه امروز دیدم. وبلاگت تو کامپیوتر من تنظیم نیست و حاشیه ها خارج صفحه میفتن.
دیگه لازم نیست تا چهره ی مهربونت رو فقط تو ذهنم مجسم کنم.

va7934 گفت...

سلام...مثل همیشه زیبا...کم و بیش به روز هستم...

روشنایی گفت...

کوتا و گویاو زیبا.
گفت:"هر مرگ،اشارتی ست به حیاتی دیگر"
گفتم:"زادروزی ست که یادآور مرگ بهروزی ست"

من سياسي نيستم گفت...

آنقدر سردي كشيدم تا ديگر عادت كردم به نبودن اش و سرد بودن.

ف ر ز گفت...

و می بازم سپیدی چشمانم را...به سرخی؟! دوسش داشتم.

وبلاگ جدیدت خیلی بهتره، مبارکه ;)

مجید$ گفت...

سلام
توی مانیتور واید وبلاگتون خوب دیده نمی شه !
همه چیز رفته سمت چپ تصویر !
نمی دونم شاید مشکل از طرف منه

آرام گفت...

واي چقدر عكس جديدت ماهه عزيزم......

سینیور زامبی گفت...

و انگار هیچ گاه گرم نخواهد شد...

شادي باقي گفت...

براي ف ر ز:
بله به سرخي. متشكرم عزيزم

براي مجيد: براي خودم كه يالم نشون ميده. نميدونم دقيقا مشكل از كجاست
اما اميدوارم درست بشه

براي آرام: مرسي. شعر رو هم خوندي دخترم؟

براي فسانه:
من كه كلمه كم ميارم در مقابل تو اما سپاس

محمد امین عابدین گفت...

تفکر برانگیز

خاموش گفت...

...
نمی نویسی و گمان می کنی همیشه زمان هست
نمی خوانم و می دانم فرصتم کوتاه است
تو اما باز هیچ نمی نویسی
...

سوفيا گفت...

كابوس بيدار در امتداد هولناك طلوع و...
كمي سرد و نا اميد كننده است.

sara (siyah mashgh) گفت...

tasavor sarmaye naboodanash ham hata barayam sakht ast.che tor tahamol mikonand digaran?
bebakhsh ke too in computer font farsi nadaram

سینیور زامبی گفت...

نمینویسی

الهام کریمی گفت...

عالی مثل همیشه

زودیاک گفت...

اندک امیدم را ندارم دیگر!
نا امید کننده بود!

فریده برازجانی گفت...

شادی جان من در شیراز زندگی می کنم ، روزنامه ای که گفتم " روزنامه عصر مردم " در شیراز چاپ می شود و خودم دبیر صفحه هستم . وابسته به ارگان خاصی هم نیست . من فقط دبیر صفحه ی شعر و صفحه ی بانو از این روزنامه هستم . به هرحال اگر مشکلی در مورد چاپ شعرت داشتی ، حتما بگو تا چاپ نکنم .

ماني گفت...

دير آمده ام .از سر نا اميدي وبلاگ شعرم را براي هميشه بستم . و گرنه شباهت ها را در تصوير ها ميديديد . عجالتا وبلاگي براي روزمره گي هايم زده ام كه دوست دارم گاهي سري بزنيد . اينجا را هم اضافه كردم به دلتنگي هايم

شازه گفت...

شادی جان این آدرس جدید منه :
ممنون میشم اگه لینک رو اصلاح کنی
http://shaze85.wordpress.com/
مرسی

رواني گفت...

سلام. متن ها را خواندم . نوشته هاي جالبي داري. موفق باشي.

افرا گفت...

آگه، نی ام چه می خوانم !

چون تو نوشته ای
کافیست

Unknown گفت...

کجایی شادی جان؟ بی خبرم ازت

سارا (سیاه مشق) گفت...

شادی جونم پیغام قبلی که با نام بهنام فرستاده شده را من فرستادم ولی نمی دونم چرا به جای اسم من، کلمه بهنام نوشته شده. فکر کنم یه جایی اشتباه کردم
حالا گذشته از این حرفها کجایی؟ چرا نمی نویسی؟حالت خوبه؟

خاموش گفت...

...
روزگار خاموشی شاعران نیست ها!
بجنب
...

ملیکا گفت...

لذت بردم سبک شعرات عوض شده
منو یاد فروغ میندازه
شعرات خیلی پخته تر شده

. گفت...

بايد بخوابم !!!
كابوسهاي زيادي واسه ديدن باقي مونده
واقعا بدون اون هميشه و همه چيز سرده.
سردتر از اونيكه زمستون باشه
نبودنش اصالت خورشيد رو زير سوال ميبره

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....