۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

تولد يك مرگ






From you in Google Reader
اولين بار نبود كه رو تخت اتاق عمل مي‌خوابيدم هرچند دفعه ي قبل رو اصلا يادم نمياد
عمل لوزه چه ربطي داره به.....
با بدن نيمه برهنه جلوي ده تا پرستار و دكتر بايد يه جور چندش آوري روي يه تخت عجيب غريب مي‌خوابيدم و به روي خودم نمي‌اوردم كه واسه چي اينجام
از خجالت خون توي صورتم موج مي‌زد
اتاق عمل هيچ ربطي به ذهنيت من نداشت
يه سالني بود كه با پاراوان تقسيم شده بود و آدمهاي سبز در رفت و آمد بودند
پرستار شروع كرد به حرف زدن
از موهام گفت
سنم رو پرسيد
دلم مي‌خواست با آگاهي بيهوش بشم. دلم مي‌خواست روياي بيهوشي رو خودم بسازم كه هر كابوس بي سر و پايي نياد جلوي چشمم رژه بره
پرستار گفت بشمار
1
2
3
4
.
.
5
.
.
.
6
.
.
.
يادم نمياد. هيچي يادم نمياد
سرم سنگين بود. فقط مي‌خواستم بدونم چقدر زمان گذشته
- آقا ساعت چنده؟
اصلا حواسم به اون موجودي كه از درونم كشيدند بيرون نبود. خيلي وقت بايد مي‌گذشت تا يادم بيفته اون لخته نازنين رو كه قرار بود اسمش رو صدا كنم تو كدوم فاضلاب دفن شد.
من دردي نكشيدم. غمگين هم نبودم. صبوري هم نكردم
خوشحال بودم كه بار مادر شدن رو به شونه هام تحميل نكردم. خوشحال بودم كه بيست و سه سالگي ام رو نجات دادم. اما غافل بودم كه مادر شدم
من درد نكشيدم. من غمگين نبودم. من صبوري نكرده بودم.من جيغ نزده بودم
بچه اي از من بيرون نيومد اما من مادر شدم
بايد زمان ميگذشت تا روز شمار بچه ي فرو خورده ام شروع بشه
-اگه نگهش داشته بودم الان شيش ماهش بود
-اگه نگهش داشته بودم الان راه ميرفت
-اگه نگهش داشته بودم الان قده اين پسره بود
-راستي پسر بود يا دختر؟
من شدم مادر بچه اي كه نه دختر بود و نه پسر
نه روح داشت و نه.....
هوم
شدم مادر يه لخته خون. شدم مادر تمام بچه هاي به دنيا نيومده









اينبار ساعت 10 شب يهو چيزي ازم سر خورد روي سنگ سفيد توالت. يه چيز گرد شبيه زرده تخم مرغ.
باز هم خوشحال بودم
اينبار ديگه مي‌دونستم تو كدوم چاه فاضلاب بچه ام رو جا گذاشتم
خوشحال بودم و حيرت زده كه اينبار هم نشد بفهمم دختر بود يا پسر.
شب تا صبح خون بود كه از من ميگذشت. شب تا صبح كابوس بود كه مي‌لرزوندم.
شب تا صبح درد مي‌كشيدم و به پزشكي فكر مي‌كردم كه فردا با افتخار لبخندي تحويلم مي‌ده و مژدگاني مي‌خواد كه مادر نشدم
اين‌بار مي‌خواستم
به خدا مي‌خواستم
اين بار بيست و پنج سالگي ام زير توهم مادر بودن يا نبودن له شد. من باز خوشحال بودم
با خون خودم بيهوش شدم
باز هم لباس بيمارستان
باز هم اتاق عمل
باز هم
1
2
3
4
.
5
.
.
.
.6
.
.
.
.
.
6
.
.
.
.
6
.
.
.
.
من شدم مادر تمام بچه هايي كه درد نمي‌كشند و بلعيده مي‌شوند
.
.
.
.
.
.






۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه





تلخ‌ترين روز زندگي‌ام
شش ماه بعد از رفتن‌ات بود
وارد پاركينگ شدم
كليد را از توي كيفم درآوردم
در ماشين را باز كردم
روي صندلي كنار راننده نشستم
عينكم را از توي داشبورت در آوردم
به چشم زدم
كمر بند ايمني را بستم
منتظر
.
.
.
تعجب كردم چرا ماشين را روشن نمي‌كني كه برويم
يادم افتاد شش ماه ست كه رفتي
گريه نكردم
بغض هم نكردم
اصلا هيچ كاري نكردم
تنها
كمر بند ايمني را باز كردم
پياده شدم
نشستم پشت فرمان
رفتم





پ.ن: اين متن را مدتها پيش در گودر منتشر كرده بودم.

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....