رفتیم کنار دریاچه. پیش از غروب.
قورباغه ها را دیدم. بی دست و پا زدن روی آب شناور بودند. پشه ها روی آب می رقصیدند. پرنده ها در جنگل پشت سرم آواز می خواندند. ابرها و درختان یکی شده بودند. یک درخت درون آب افتاده بود. شاخه هایش شبیه گوزن بود. گوزن مغروق. صدای قورباغه می آمد. صدای درخت هم بود. دریاچه موج نداشت. خورشید رفت. تاریکی محض آمد. از دور چراغ های کلبه ای روی سطح دریاچه افتاد. سنگی پرت نکردیم. نشستیم. بی حرف و کلام. چای هم خوردیم. بی حرف و بی کلام.
تاریکی غلیظ تر شد. جنگل و ابر سیاه یکی تر شد. روی دریاچه مه بود یا که دود آتش ، نمیدانم. وهم آمد. ایشی گورو قصه میخواند. از غول مدفون. از نفس اژدهایی که فراموشی می آورد. کاش یادمان نرود. تاریکی با ما یکی شد. صدای نفسهایم را میشنیدم صدای نفسهایش را می شنیدم. آرام بود. مرا بوسید. من تکه ای از قلبم را کنار دریاچه رها کردم. کاش میازاکی بودم .
بهمن 1399
صقلکسار
شادی باقی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر