۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

این نیز بگذرد






به دور تو باطل گشتم
افسوس مرا شاهدی نبود
اجری نیز
خونم حلال شد از این طواف و رانده از بهشت
حاجت که هیچ
سنگریزه ای هم نصیبم نشد




۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

هشتاد و نه. هشتاد و نه نازنین





آخرین ساعتهای سال 89 رو دارم سپری میکنم و نمیتونم لبخند نزنم
سال خوبی بود
خیلی عجیبه ولی سال خوبی بود
گره های زیادی برام باز شد
شاید در زمینه ی کاری پیشرفت زیادی نداشتم اما از خودم راضی ام
هشتاد و نه نازنین یه جورایی برام حکم فونداسیون رو داشت
کارهایی رو شروع کردم که اگر مسیر رو درست ادامه بدم احتمالا سال آینده خیلی خوشحال تر از الان خواهم بود
هشتاد و نه سال مهربونی نبود. مث یه معلم سخت گیر اما دلسوز بهم زل زد. هلم داد.
تنبیه شدم. تشویق شدم. درد کشیدم. گریه کردم.
چند تا دوست خوب پیدا کردم .چند تا دوست رو گم کردم
خلاصه یه نقطه عطف بزرگ بود توی زندگیم
دور و برم خلوته و این سکوت رو دوست دارم
خیلی انرژی دارم برای شروع نود
یه حسی بهم میگه پر از اتفاقه
امیدوارم برای همه سال خوبی باشه


پ.ن: سیندخت کجاست؟
پ.ن2: .... .... ..... ....‏ .‏
پ.ن3: _________________________؟




۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

نیمی از وجودم را جا گذاشته ام میان نگاهی که میگفت بدرود و چشمی که هراس مرا ندید




روحم را گرو برداشت
مردی که رو به روی مردان پشت پنجره
خیره به تاریکی ،از راز این همه صدا حرف میزند.
مردی که نمیداند پشت این سکوت
ارواح سرخ موی نعره میکشند.
و نمیبیند زیر پایش چند شهر ویران میشود
مردی که با صدای من سماعید
و با بطن من تاریخ را گذر کرد
در من فرو رفت و خروشید
چونان سرداری فاتح
که پیرهن خونین شاهی مخلوع را بر فراز نیزه
به رعایا می نمایاند
و سرخوش ست از فتحی نوین
تصاحب سرزمینی هزار ساله به قدمت مادر مسیح.
جلجتا منم
سرزمینی نفرین شده که نطفه ای نگه نمیدارد در خود
بیت الحم کافران
کعبه ی بت پرستان.
پیکر من معبر عموره ست.
مرا در آغوش بگیر ای سردار فاتح
من به پایت بکارتم را قربانی کردم و کودکانت را بلعیدم
مرا در آغوش بگیر که من مخلوق توام
تک تک زخمهای زنانگی ام زاده ی توست
مرا به خود بفشار تا یکی شویم
همچون فاحشه ای ثروتمند تن خود را به هر رهگذری هدیه دهیم
بی چشمداشت
تا ببینی تنم چه درد میکشد از این همه سخاوت
مرا به خود بفشار تا یکی شویم
یکی
شویم



۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

رستاخیزی که در من ........... ای وای





باید دیده باشی تا بفهمی
در این محبس شکوهمند
چگونه ناخن به خاک می سایم به امید آسمان.
در این خلوت اشباع از سایه های سرگردان
چه دردناک صدای خود را بازمیشناسم
از لا به لای هزااااااااااااااار نعره ی بی انجام.
این بار
عشق
به هیات رعد آمده.
ققنوسی در من بیدار گشته
از اغمایی ناگزیر.
خدا رحممان کند


روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....