۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

صبوری میکنم





بر روحم تازیانه میزنم
درد میکشم
آه میشوم

چه سخت ست
فرو بردن بغضی که نا بهنگام گلو میفشاردم


۵ نظر:

ناشناس گفت...

از اينكه به قدر كفايت آزرده اي مي نويسمت:


آه ميشوي؟!!
.
.
.
حيف ازت غافل بودم
هميشه آه ه ه گم مي شود در صداي شيونم.

بغض چيز عجيبي نيست !
اينجا كه پوستين از پوست پلنگ آدميست.

دخيل بند بغضتم
كه دستم را بگيري
ومرا به شعرت ببري
حواسم هست كه لب ورنچينم
كه شعر تلخت تلخ تر از .... شود.

افرا گفت...

و شعر را آفریدیم
تا جایی که غم به انتها می رسد
مجالی باشد
برای یک روز دیگر
زنده ماندن

ناشناس گفت...

اي آه
مفهوم تو را من جور ميكشم!
در حبابهاي بي مهري
كه در آن چيزي جز زانو براي بغل كردن ندارم
كمي فكر كن
كمي كافيست
كه بغض گفته هايم گسيل گريه شود
بر گونه هاي محدبت
اي خلق بد قلق

برگ بي برگي گفت...

دسته گلی سرشار از انتظار


نشسته ام همين جا

در عمق صندلي تنهايي

پشت ميزهاي عادت

و نگاه مي كنم به تو

از ضمير تاريك انتظار

ميبينمت....

از میانِ دشتِ واژه می گُذری

شعر شده ای
نور می شوی
می تابی بَر ضَمیرِ تاریکی

دور می شوی
.
.
.
.
چقدر نبودنت زياده

برگ بی برگی گفت...

اگه این صفحه سفید بمونه دیگه من کجا برم؟
.
.
.
حرفی میزنم که چیزی گفته باشم
که نگفتن های تورا پنهان کنم

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....