دنيا بر هيچ استوار ست هنوز...
از اينكه به قدر كفايت آزرده اي مي نويسمت:آه ميشوي؟!!...حيف ازت غافل بودمهميشه آه ه ه گم مي شود در صداي شيونم.بغض چيز عجيبي نيست !اينجا كه پوستين از پوست پلنگ آدميست.دخيل بند بغضتم كه دستم را بگيريومرا به شعرت ببريحواسم هست كه لب ورنچينمكه شعر تلخت تلخ تر از .... شود.
و شعر را آفریدیمتا جایی که غم به انتها می رسدمجالی باشدبرای یک روز دیگرزنده ماندن
اي آهمفهوم تو را من جور ميكشم!در حبابهاي بي مهريكه در آن چيزي جز زانو براي بغل كردن ندارمكمي فكر كنكمي كافيستكه بغض گفته هايم گسيل گريه شودبر گونه هاي محدبتاي خلق بد قلق
دسته گلی سرشار از انتظارنشسته ام همين جادر عمق صندلي تنهاييپشت ميزهاي عادتو نگاه مي كنم به تواز ضمير تاريك انتظارميبينمت....از میانِ دشتِ واژه می گُذریشعر شده اینور می شویمی تابی بَر ضَمیرِ تاریکیدور می شوی....چقدر نبودنت زياده
اگه این صفحه سفید بمونه دیگه من کجا برم؟...حرفی میزنم که چیزی گفته باشمکه نگفتن های تورا پنهان کنم
ارسال یک نظر
لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....
۵ نظر:
از اينكه به قدر كفايت آزرده اي مي نويسمت:
آه ميشوي؟!!
.
.
.
حيف ازت غافل بودم
هميشه آه ه ه گم مي شود در صداي شيونم.
بغض چيز عجيبي نيست !
اينجا كه پوستين از پوست پلنگ آدميست.
دخيل بند بغضتم
كه دستم را بگيري
ومرا به شعرت ببري
حواسم هست كه لب ورنچينم
كه شعر تلخت تلخ تر از .... شود.
و شعر را آفریدیم
تا جایی که غم به انتها می رسد
مجالی باشد
برای یک روز دیگر
زنده ماندن
اي آه
مفهوم تو را من جور ميكشم!
در حبابهاي بي مهري
كه در آن چيزي جز زانو براي بغل كردن ندارم
كمي فكر كن
كمي كافيست
كه بغض گفته هايم گسيل گريه شود
بر گونه هاي محدبت
اي خلق بد قلق
دسته گلی سرشار از انتظار
نشسته ام همين جا
در عمق صندلي تنهايي
پشت ميزهاي عادت
و نگاه مي كنم به تو
از ضمير تاريك انتظار
ميبينمت....
از میانِ دشتِ واژه می گُذری
شعر شده ای
نور می شوی
می تابی بَر ضَمیرِ تاریکی
دور می شوی
.
.
.
.
چقدر نبودنت زياده
اگه این صفحه سفید بمونه دیگه من کجا برم؟
.
.
.
حرفی میزنم که چیزی گفته باشم
که نگفتن های تورا پنهان کنم
ارسال یک نظر