باید یه چیزی بنویسم باید یه چیزی بنویسم باید یه چیزی بنویسم این جمله ایه که توی مغزم داره میچرخه و من رو به سرگیجه میرسونه باید یه چیزی بنویسم آخه امروز روزیه که با تمام روزهای دیگه برای من فرق داره خیلی پررنگ تره و خیلی ساکت تر روزیه که تا جایی که امکان داشته باشه سعی میکنم آدمهای کمتری رو توش ببینم و صدای کمتری بشنوم خب آدم یه روز بیشتر که تولدش نیست دوست دارم این روز رو با خودم باشم و حساب کتاب کنم ببینم تو این 365 روزی که گذشت چه گلی به سر زندگیم زدم و یه نقشه ی درست حسابی بکشم برای سالی که پیش رو دارم یه جورایی یک بهمن برام روز دادگاهه. دادگاهی که قانون منم ، قاضی منم ، شاهد منم ، محکوم منم ، مظنون منم ، شاکی منم ،وکیل منم ، جلاد منم. وچه سخته حکمی که خود آدم برای روزهاش صادر میکنه. از نیمه ی اول بیست و نه سالگیم هیچی یادم نیست. خیلی سریع و عجیب گذشت. هر چی فکر میکنم چیزی یادم نمیاد که باعت خوشحالی یا ناراحتیم بشه چندتایی کتاب خوب خریدم و چندتایی کتاب خوب خوندم اما حسی که موندگار باشه نداشتم باز نیمه ی دوم خیلی بهتر بود درسته که کمی درد کشیدم و یه عالمه دروغ کشف کردم و کلی آدم رو از زندگیم بیرون کردم اما دوستش دارم نیمه ی دوم خیلی بهتر بود. یه شادی جدید رو از درونم بیرون کشیدم یه شادی مفیدتر. یه شادی که خودش رو دوست داره. زندگی رو دوست داره. آینده رو دوست داره. و تنها افتخارش اینه که با خودش صادقه. دادگاه من و بیست و نه سالگیم امشبه شاید بعد از دادگاه بفهمم که چی باید بنویسم ...