۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

دادگاه بیست و نه




باید یه چیزی بنویسم
باید یه چیزی بنویسم
باید یه چیزی بنویسم
این جمله ایه که توی مغزم داره میچرخه و من رو به سرگیجه میرسونه
باید یه چیزی بنویسم
آخه امروز روزیه که با تمام روزهای دیگه برای من فرق داره
خیلی پررنگ تره
و خیلی ساکت تر
روزیه که تا جایی که امکان داشته باشه سعی میکنم آدمهای کمتری رو توش ببینم و صدای کمتری بشنوم
خب آدم یه روز بیشتر که تولدش نیست
دوست دارم این روز رو با خودم باشم و حساب کتاب کنم ببینم تو این 365 روزی که گذشت چه گلی به سر زندگیم زدم
و یه نقشه ی درست حسابی بکشم برای سالی که پیش رو دارم
یه جورایی یک بهمن برام روز دادگاهه. دادگاهی که قانون منم ، قاضی منم ، شاهد منم ، محکوم منم ، مظنون منم ، شاکی منم ،وکیل منم ، جلاد منم.
وچه سخته حکمی که خود آدم برای روزهاش صادر میکنه.
از نیمه ی اول بیست و نه سالگیم هیچی یادم نیست. خیلی سریع و عجیب گذشت.
هر چی فکر میکنم چیزی یادم نمیاد که باعت خوشحالی یا ناراحتیم بشه
چندتایی کتاب خوب خریدم و چندتایی کتاب خوب خوندم
اما حسی که موندگار باشه نداشتم
باز نیمه ی دوم خیلی بهتر بود
درسته که کمی درد کشیدم و یه عالمه دروغ کشف کردم و کلی آدم رو از زندگیم بیرون کردم اما دوستش دارم
نیمه ی دوم خیلی بهتر بود. یه شادی جدید رو از درونم بیرون کشیدم
یه شادی مفیدتر. یه شادی که خودش رو دوست داره. زندگی رو دوست داره. آینده رو دوست داره. و تنها افتخارش اینه که با خودش صادقه.
دادگاه من و بیست و نه سالگیم امشبه
شاید بعد از دادگاه بفهمم که چی باید بنویسم
...


۱۰ نظر:

مانی سرگردان گفت...

خیلی ببخشید این روز سکوتی مزاحم میشم . شرمنده که من تاریخ تولدتون رو نمی دونستم تا زودتر تبریک بگم. به هر حال این روز خجسته رو به تمام اطرافیانتون ، من جمله ، مطرودین ، مظنونین ، محرومین ، محکومین و مقربین و خودم تبریک وتهنیت می گم ...

yahda گفت...

تبریک می گم، گرچه خودم هیچ خوشم نمیاد این روز کسی بهم تبریک بگه!!!
هر چی سالها می گذرن، از روز تولدم بیزارتر می شم!!!

مانی بدجنس گفت...

این جانب مانی بدجنس ، که مدتهاست در این بلاگ دوست داشتنی پلاسم، ضمن تکذیب هر گونه ارتباط با اون مانی سرگردون بالایی که از بخشی از نام مبارک بنده استفاده ابزاری کرده اند، خدمت بانوی بزرگوار و خداوندگار این بلاگ معروض می دارم که اولا زادروز فرخنده و بهجت آثارتون رو تبریک می گم و دوما این که ، بمیرم برات مادر چه زندگی واسه ی خودت درست کردی ، آدم روز تولدش در خونه رو ، به روی مهمونها باز می گذاره و گل و بادکنک می خره و مو شونه می کنه و شمع فوت می کنه... شما در می بندی و سکوت پیشه می کنی ؟ همه اشم پات توی دادگاه و کیفر خواست و اقرارنامه و محبسه ...ایشالا که ختم به خیر بشه ولی خواهر من ، این ده پونزده سالی که پام تو این بلاگ وا شده ، هر سال همین بساطه .دادگاهی بوده و دادستان کیفر خواست خونده و حکمی صادر شده و اتاقی در محبس براتون آب و جارو کردند و جلاد به نیت قطع گردن یا دست یا حداقل انگشتی ، سوهان بر لبه ی تبر سائیده ... حکایت شما مثال آن می ماند که 364 روز سال ، دل حکمران زندگی باشه و این یک روز بیائید عقل رو مصدر کار بنشانید و بخواهید قضاوت کند و حکم بدهد و فردای روز دادگاه ، دوباره کلید محبس به دست لولیان و رفیق بازان افتاده و بندیان سرمست و پای کوبان به هم نوید بدهند که کلید دست خودمونه و کی میره حسینیه ، اسفار الاربعه بخونه و بیائید بریم والیبال تیغی بزنیم ...
عزیزم ، این کارِت مثال این روزه که می خوای در سکوت بگذرونی و بعدش میای پست می گذاری که اراجیف بنده رو تحمل کنی و اصولا کسی که شان سکوت رو می دونه و سکوت یکی از علاقمندی هاشه چرا باید انقدر صدا وارد زندگیش بکنه که یک روز مجبور بشه همه رو بالا بیاره و ناصح و مشفق و کذاب رو به یک چوب برونه... خب ، از این دور که من شما رو رصد می کنم ( حدود 415 کیلومتر) هر سال به نسبت سال با توجه به وقت آزاد بی حسابی که سرنوشت به شما ارزانی داشته، شنگولیات و مرام داری و دلداری رو به مقبولیات و صالحات ،ترجیح داده اید و بنده حاضرم در اون دادگاه اینو شهادت بدم .
مهمان نوازی واخلاق خوش شما موجب سواستفاده ی ماست ...دست آخر می خواستم یکی از شعرای اون مانی بالایی رو بنویسم ، اما دیگه حوصله ندارم ، بمونه واسه ی بعد ...




.




البته همه یه حسابرسی سالیانه از خودشون دارند که معمولا سر فصلش نوروزه ولی از اونجایی که محوریت عالم

سین دخت گفت...

سلام
تولدت مبارک بانو

بریدا گفت...

شادی عزیزم تولدت مبارک باشه
قربونت برم من خیلی دوست دارم
ببخش منو که نشد امروز دیدنت بیام
دلم واست تنگ شده
تو همیشه برام یه دوست خاصی
و برام خیلی ارزش داری
می بوسمت عزیزم

ناشناس گفت...

فکر کنم 30 سالت شد نه 29

ناشناس گفت...

بیست و نه تمام شده وارد سی شده

محمد رضا گفت...

این فاصله تا روز دادگاه ... من کشیدم

Unknown گفت...

تولدت مبارک نازنین
امیدوارم سال پرباری رو پیش رو داشته باشی که هر لحظه ش برات یه حس دلشین و یه خاطره ی جاودانه بشه.
تولدت هزار بار مبارک...

سارا گفت...

تولدت مبارک شادی عزیزم. ببخش که دیر آمدم و با تاخیر تبریک میگم. آرزو می کنم سی سالگی خوب و پرباری داشته باشی و دوباره که بعد از 365 روز مرورش کردی ازش راضی باشی.
تولدت مبارک مبارک مبارک دور از غم و غصه مثل اسمت شاد

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....