چایی رو با انجیر می خورم و ظرف باسلق رو هل میدم سمت او. پوسته ی بادوم رو می ریزه توی بشقاب. بوی نرگس پیچیده توی خونه. زیر کتری هنوز روشنه. نور رو کم میکنه. من لای کتاب رو باز می کنم. نوشته: شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد / زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد
بلند میخونم
بغض میاد توی گلوم. قورت ش میدم. نه که غمگین باشم. فقط یاد یلدای ی دوسال پیش میفتم که چقدر تنها بودم و ترسیده. چقدر از اینکه
تنها کسی که داوطلب برای شیفت شب یلداست منم عصبانی بودم
به خوندن ادامه میدم:
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ / از این فسانه هزاران هزار دارد یاد
آره قبول دارم
توی زندگیم از این لحظه ها زیاد داشتم
لحظه هایی که خدارو شکر کردم که گذشته گذشته. و لحظه های که به خدا شکایت کردم که این لحظه مال من نیست نمی خوامش.
ترسیدم. از فردا
از تنهایی
از یلدایی که حافظ و انار انجیر نداره
از زمستونی که نرگس و گرما نداره
حس میکنم دچار تمام ترسهای اگزیستانسیالیستی جهان شدم.
حافظ بیخیال بشو نیست.
بیا بیا که زمانی می خراب شویم / مگر رسیم به گنجی درین خراب آباد
کتاب رو میبندم. ازم کتاب رو میگیره و باز میکنه
واسه اولین بار برام شعر میخونه. قشنگ میخونه. سعی میکنم یادم بمونه این لحظه. کاش میشد برقصیم
شادی باقی
1399 یلدا