۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه






بی وزنیِ مطلق
لذت بیداری میان گرگ و میش جمعه
و خنکای مهتابیِ شب زده
بوی غریبی میآید
باید دوباره در خود فرو روم
تا
بی وزنی مطلق
باز

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

همهمه همهمه همهمه همهمه هم هم هم هم مه هم هم هه هه هه ه ه





میان اینهمه سکوت
اصوات بی حنجره در جمجمه ام میروید
گردن میکشم بلکه بشناسم صدایی را که به نجوا میگوید
بانو
این راهش نبود

آری این راهش نبود
من راه گم کرده تر از آن بودم که صدایت را پیش از این بشناسم
باید سکوت را
این استخوان های بی دفاع را
باید این حجاب را از هم بدرم



این راهش نبود

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

من از انتهای راه می ترسیدم





دستهامان به عشق بازی بودند و نگاهمان به آسمان
انگشتهایم رو خط عمرت سر میخوردند و چیزی در دلم فرو میریخت
این منم
بر فراز شهر ، زیر آسمان ، روی تپه ای از طلا.
باز سر بر می گرداندم
چشمانت می گفت خواب نیستم
انگشتانم لای انگشتهایت خوابیده بود که سرم را بر شانه ات گذاشتم
خط عمرم منطبق بر سرنوشت تو بود که لبهایم گرم شد
و چیزی در دلم فرو ریخت
تا دیشب هیچ ستاره ای شاهدم نبود
تا دیشب
تا دیشب
تا دیشب
تا
دیشب
.
.
.

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....