۱۳۹۹ آبان ۲۸, چهارشنبه

روایتی واقعی از یک عصر خاکستری


باید راه برم . نفسم تنگه. سقف خونه داره کوتاه میشه و دیوارها به هم نزدیکتر. میزنم از خونه بیرون. ایستگاه اتوبوس.
میشینم منتظر. روبه روم یه ساختمان بلند ايستاده. مثل هر روز. با نمای آجري.یکی از طبقات انگار فرق داره. یه حفره ی سیاه و تهی. شنیده بودم یه چیزایی ازش. دیدنش از شنیدنش هولناکتر نیست.
سعی میکنم تجسم کنم پریروز چه شکلی بود!
پرده داشت؟
احتمالا حریر نباتی .تازه عروسا حریر نباتی دوست دارن.
اتاق خواب چی؟ 
اتاق خواب اون حفره سمت راستی میشه
روتختی ش دست دوز بود يا نرمالوی سفيد؟ بعد از ده سال انتظار باید یه اتاق رویایی ساخته باشن.
دونه دونه وسایل خونه رو تجسم ميكنم. کاغذ دیواری های سبز با طرح طلایی.
فرش نایین 
عکس نوعروس تو بغل دیوار
میرسم به کمد لباسهاش
یه عالمه لباس نو یادگار ماه عسل شون. 
برمیگردم به حفره ی بزرگتر 
حس میکنم سایه ای رد شد
نشد 
نمیشه
جوری تاریکه انگار هزار ساله که متروکه ست.
صابخونه حالا به چی فکر میکنه؟ 
مستاجر جدید کی میاد؟
اصلا کسی میاد؟
اتوبوس میرسه. کارت میزنم میرم میشینم صندلی آخر.سمت چپ. غروب داره میشه . خورشید لای ابرای نارنجی گم شده
باد روسری م رو میریزه بهم
موهامو
افکارمو
خبر تکان دهنده بود 
"نیمه شب خانه ای منفجر شد
 نوعروسی سوخته را به خاک سپردند"
تاریکی خانه را بلعیده


 

 احتمالا پاییز نود و شش
شادی باقی

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....