۱۳۹۹ آبان ۲۵, یکشنبه

داستانی بدون نویسنده در مورد سربازی که توی گوش مافوق ش نزده بود

 من هیچوقت سرباز نبودم. حتا پام رو داخل پادگان نگذاشتم. اصلا پسر نبودم که بتونم سرباز باشم یا برم پادگان. یا حتا پست بدم. من فقط گاهی از جلوی کیوسک یا برجک یا اون سازه ی سرد فلزی و وهمناک رد ميشم و دستی تکون میدم واسه ی سربازی که سردشه و گاهی جوابی می گیرم.

هیچوقت نفهمیدم سربازهای زندگیم از دیدنم خوشحال میشن یا نه؟  اصلا منو یادشون مونده؟
من تاحالا نشنيدم کسی از خاطرات سربازی ش بگه و دختری هم توی قصه ش باشه که براش دست تکون بده. همه رند. همه شجاع. همه تو گوش مافوق بزن.
اصلا تصور کن من الان اون سرباز کچل هستم که اولین بار به ذهنم رسید براش دست تکون بدم.
فرض کنيم الان سال هفتادو هشته و من یه پسر نوزده ساله م که از بجنورد اومدم اصفهان تا این کارت پایان خدمت رو بگيرم و برگردم شهر خودم تا دم مغازه ی دایی م کار کنم و با دختر همسایه رو به رویی عروسی کنم. توی اون سن همه به عروسی فکر میکنند.
من حدس میزنم که بعضي از سربازها توی اون سن به عروسی فکر میکنند.
خب
برگردیم به داستان خودمون.
امروز بیست و هشتمین روز از شروع پست دادن منه.

و من هرروز همین ساعت همینجا مشغول پست دادن هستم. 
چی میبینم؟
خب پشت سرم کوهای خشک و خاکستری اند که حتا اسم هم ندارند. بین من و کوهها هم پادگانه با سوله های بی روح. به همراه محوطه ی ساکت و خالی. رو به روم شهر رو میبینم. دودی رنگ و مسطح بین ما هم یه جاده ست و یکم بیابون. جاده باریکه. از وسط شهر میاد و میرسه به دامنه ی کوه که یه دانشگاه آزاد ساختند. هر روز دانشجوها از این جاده رد میشن. ازشون بدم میاد. اونها توی سرویس لم دادند و گرم پوشیدند و عقرب نمی بینند.

 

من میبینم. باید سوز و سرما رو هم تحمل کنم.
این وسط تنها دلخوشی من یه دختر مو سياهه با دندونهای سيم دار که هم سن و سال خودمه. چشاش میخنده و دست تکون میده. سوار اتوبوس قرمزه ست. یه بارم توی اتوبوس سفیده دیدمش. 
شنبه ها و دوشنبه ها و سه شنبه ها.
منم براش دست تکون میدم.
بقيه روزای هفته کلاس نداره.
شایدم دير تر میاد. 
یه بار خواب بود. سرشو گذاشته بود به شیشه ی ماشين و با دهن باز خوابیده بود
بعد رفتنش می نشینم رو به کوهای خاکستری و به دختر مو سیاه فکر میکنم.

این ماه تموم بشه دیگه نمیبینمش. شاید هم....


(اینجا قاعدتا باید کاغذ خط خطی شود)

 

نه نه این داستان مسخره ای بود.
من اصلا استعداد "از سرباز" نوشتن رو ندارم.
چرا باید از همه بدش بیاد. چرا باید دلش بخواد صبح زود بره دانشگاه. 
چرا باید صورت دختره یادش باشه. تو خودت صورت اون سربازها یادته؟ 
اصلا بیا از اول شروع کنيم.


 من هیچوقت سرباز نبودم. حتا پام رو داخل پادگان نگذاشتم. اصلا پسر نبودم که بتونم سرباز باشم یا برم پادگان.من فقط گاهی از جلوی کیوسک یا برجک یا اون سازه ی سرد فلزی و وهمناک رد ميشم و دستی تکون میدم واسه ی سربازی که سردشه و گاهی جوابی می گیرم.

هیچوقت نفهمیدم سربازهای زندگیم از دیدنم خوشحال شده بودند یا نه؟  اصلا منو یادشون مونده؟
لطفا اگر کسی سربازی دید که یادش بود دختری یا بچه ای یا پیرمردی یا گربه ای از جلوی برجک ش رد شده و براش دست یا دم یا سرش رو تکون داده بهش سلام منو برسونید.


شادی باقی

زنی که از ادیت کردن فراری بود



 

هیچ نظری موجود نیست:

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....