۱۳۹۹ آبان ۲۳, جمعه

خوابگردی شماره سه

دیشب خواب دیدم یا بیدار بودم یادم نیست . اتاق تاریک بود.  فکر میکردم وقت نماز صبحه
پرده رو کنار زدم .شهر آروم بود .
خواب نبود.
فقط آروم بود افق پر از کوه برفی بود 
با خودم گفتم آلودگی نمیداره کوه ها رو ببینم وگرنه  اینجا پر از کوهه .
اونجا پر از کوه بود 
یادمه نماز خوندم. یادمه سجده کردم تا خالی بشم . سرریز بشم. 
یادمه تو بغل خدا بودم 
یه آینه هم بود 
آینه ای که آخرین بار بابام خودش رو توش دیده بود
فوت ش کردم
خاکستر پخش شد 
خندیدم
خودمو توی آینه دیدم
بیدار شدم 
خسته بودم 
چرده رو زدم کنار.
شهر آروم بود.
خواب نبود.
 آسمون خاکستری بود.



شادی باقی 
99 تهران

 

هیچ نظری موجود نیست:

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....