با دستهام آشتی کردم. هر روز یه چیز ریزی درست میکنم. یه روز کارت پستال یه روز (نشانک) میدونید نشانک چیه؟ یه روز یه . چیز دیگه که نمیدونم اسمش چیه. یه روز یه مجسمه با چوب هایی که از دریا رسیده. یه روزنقاشی های بی هدف و عجیب.
دستام دارن زندگی میکنند. مستقل از من . من فقط یه سمباده انتخاب میکنم و یه چوب رو میگیرم توی دستم. نتیجه برام شگفت انگیزه.
وقتی دستام کار میکنند گوشهام یه چیزی می شنوند و مغزم هم یه جای دیگه ست. کلا با هم کاری نداریم
فقط یهو میبینم دیگه موزیکی در کار نیست و فکری و خیالی هم
من موندم و یه هیولا که داره بهم نگاه میکنه
دستام هوشمندی مستقلی دارند
باید نجار میشدم یا پیامبر
نمیدونم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر