راه رفتن لابه لای رنگها را با کلمه نمیشود توصیف کرد. فقط میشود بعد از چند قدم ایستاد و نفس کشید و اجازه داد چشمها با رنگها عشقبازی کنند
اما برای من کافی نیست
میل به جاودانگی باعث میشود عکس بگیرم. من اینجا بوده ام و این رنگها را دیده ام.
عکس کافی نیست
باید برگها را بچینم و بگذارم لای کتاب برای فصل بی برگی تا یادم بماند روزی درختها برهنه نبودند.
کاش بتوانم نگاه تو را هم بگذارم لای کتاب
خندهایمان
گرمای تن ت
مزه ی چای دارچین
تردی ته دیگ ماکارونی
اسم م با صدای تو
میترسم از فقدان
میترسم از فراموشی
باید ببلعمت
راستی برگهایم را دیده ای؟
پ.ن: قرار نبود چیزی بنویسم. فقط دوست داشتم پاییز رو نشون بدم و تمام. اما دستهام خیانت کردند و مغزم رو ریختند روی کیبورد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر