۱۳۹۹ آذر ۷, جمعه

ابر خالی بود و من میخواستم ببارد

میخوام یه چیزی بنویسم. هی مینویسم هی پاک میکنم. بعد تصمیم میگیرم چیزی ننویسم . دستم رو میزنم زیر چونه م و به صفحه ی سفید نگاه میکنم بعد پشیمون میشم و مینویسم "یه روز یه شعر نوشته بودم". دوباره پاکش میکنم . میدونم میخوام باز شعر نهنگ سیاه و سفیدم رو به یه بهونه ای بازخوانی کنم. بیخیال میشم و پاک میکنم. میرم سراغ گوشی. خبر جدیدی نیست. بعد از پاک کردن اینستاگرام و توییتر دیگه هیچ خبری توی گوشی م نیست. نهایتا گوشی میخواد یادآوری کنه که امروز راه نرفتی یا وقت یوگاست یا باید  یه کار دیگه ای بکنم که قطعا اونقدر دردناک بوده برام که براش زمان تعیین کردم.  برمیگردم سراغ صفحه ی سفید. دوباره دست زیر چونه. مینویسم "روزها تا شب میشینم روبه روی سورش صحت و از خودم تعر....." پاک میکنم باز. چرا شما باید بدونی من یه خودشیفته م که دوست دارم برم توی تلویزیون و از خودم حرف بزنم. دستاورد خیلی خفنی هم نداشتم توی زندگیم که کسی بخواد ازم یاد بگیره. آها چرا من یه بیمار ام اس نرمال هستم. خوب نه. نرمال. خب این دلیل کافی نیست. پاک میکنم همه رو و دوباره دست میره زیر چونه. میرم سراغ قسمت ضمیمه کردن فایل عکس. عکسها رو دونه دونه نگاه میکنم. در، دیوار، درخت ، آسمون ، خودم ، ابر، گربه ، ناهارم ، او ، پنجره ، کبوتر ، سایه ، خودم ، دمپایی ، گلدون سفیده ، او یکی گلدون سفیده ، سایه گلدون سفیده ، شام، خودم.  نه فکر نکنم از این عکسها چیزی بشه اینجا گذاشت. برمیگردم و دوباره به صفحه سفید مانیتور نگاه میکنم. مینویسم "میخوام یه چیزی بنویسم". یکم نگاه ش میکنم دوباره میرم سر گوشی . خبری نیست. ساعت رند شده. تکرار یک عدد. خوشم میاد. به فرشته ها که باور داشته باشی دیدن چند تا عدد یک شکل پشت سر هم برات یه ذوق بزرگ محسوب میشه. برمیگردم سراغ مانیتور . جمله رو ادامه میدم. یه بار دیگه هم همینکار رو کردم نتیجه عالی شد. شد یه مجموعه ی خوب به اسم فاضلاب-نامه. همینجاست. سمت راست بگردی پیداش میکنی. شاید بهترین کارم باشه. قصه او و من. اویی که نیست شد و حالا هست . شبیه معجزه . سرم رو میارم بالا. نشسته رو به روم و داره توی لب تاپش یه چیزی رو میخونه. لبخند میزنم توی دلم و یادم میفته چقدر درد داشت نبودنش. برمیگردم سراغ خط دوم. مینویسم "دستم رو میزنم زیر چونه م". اون لحظه دقیقا دستم زیر چونه م بود و با یه دست تایپ میکردم. دست راست. دست چپ داشت وزن سرم رو از روی گردنم بر میداشت. به شعر نهنگ دوباره فکر میکنم. میبینم من دیگه نمیتونم شعر بنویسم.  نه که ننویسم . گهگاه برای یه دوست هندی-آلمانی م شعر مینویسم. مثلا برام یه عکس فرستاده بود از مسجد شاه اصفهان و گفته بود یه شعر از مولانا براش پیدا کنم. منم هر جور حساب کردم دیدم مولانا و حافظ هر چی گفتند از میخانه بوده. مسجد خیلی توی شعراشون جایگاه خوبی نداشته. پس خودم براش از شهری نوشتم که راز داشت اما کاشی ها و درختها سکوت کرده بودند. ساده و معمولی. ولی قابل ترجمه. براش فرستادم. گاهی این کار رو میکنیم. اون عکس میفرسته و من شعر. همیشه هم میگم شعر مولانا ترجمه شدنی نیست. میگه میدونم ولی تو میتونی.  راست میگه میتونم. کتاب رو باز میکنم و شروع میکنم به خوندن. کیف میکنم. سر مست میشم. بعد میبینم نمیشه ترجمه کرد. میرم سراغ خیام. اون دیگه بدتر. خلاصه من به خاطر  دوست آلمانی-هندی م یه عالمه شعر خوندم و چندتا شعر نوشتم. یه مدتی ایران بوده. چهل و چند سال پیش. وقتی که شش سال ش بوده. عکسهای اون دوره رو مرور میکنه و من مدام حیرت میکنم که چقدر عجیب بوده ایران. چقدر صاف بوده. دوستی ما از جایی شروع شد که من یه عکس از سایه ی خودم گذاشتم توی فیلیکر. در کنار سایه  خودم چندتا سایه دیگه هم بود. مثل سایه ی یه چراغ مطالعه.  برام 
کامنت گذاشت که این چراغ مطالعه برای من نماد ایرانه. بچه بودم توی ایران هر خونه حتما یکی از اینا داشت. من نمیدونستم.

 دستهام رو میکشم بالای سرم. یه کشش لذت بخش صدا دار. حواس ش نیست. با اخم داره یه چیزی میخونه. فکر کنم باید بیخیال نوشتن بشم و برم دو تا چایی بریزم. 
کاش بارون بند میومد میرفتیم ولگردی

۱ نظر:

نجات گفت...

قصه های آدم های نرمال اتفاقا همیشه جذابتر از داستان آدمهای ویترینیه. اونا که داستانشون کششی نداره. صبح تا شب زیر نور صدتا پروژکتور از این شبکه به اون شبکه دارن قصه سرهم بندی شده زندگی بی نمکشون رو حقنه میکنن بهمون.

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....