۱۳۹۹ دی ۱۸, پنجشنبه

غزلی که با کلید و نور و پرده سروده شد و کسی آنرا نخواند جز من و پنجره ها

هرگز منشا الهام هیچ کارگردانی نبودم

هرگز  آهنگسازی به من  هیچ نتی را هدیه نکرد

نویسنده ای داستانی برایم ننوشت.  

هیچ نقاشی  مرا  بر بوم خود ثبت نکرد

 شاعری مرا میان کلماتش نبوسید

 نام من بر هیچ درختی حک نشد


اما روزی مردی دیوارهای خانه ش را سپید کرد و پرده ای آویخت و نوری افروخت تا  به دیدارش بروم

نورهای رنگی به سقف پاشیدند.

به پیشوازم آمد

نان خرید و چای دم کرد.

به من یک کلید داد و گفت پنجره ها چگونه باز می شوند

و من بوی خود را به دیوارها آویختم و روح خانه شدم   





شادی باقی 

دیماه نود و نه

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....