۱۳۹۹ مهر ۲۵, جمعه

فکر، هذیان، مانیفست ، الهامات یا هرچی که بشه اسمش رو گذاشت شماره یک

یه عالمه نوشتم ولی پاک شد

نفهمیدم کجا رفت

نوشتم شجریان رفت. بدون درد و آه نوشتم . با لبخند. مثل وقتی که در مورد رفتن بابا حرف می زنم. وقتی که بابا رفت هم گفتم خداروشکر. بابا رو دوست داشتم . نمی خواستم درد بکشه. نمی خواستم زیر دستگاه زجر بکشه و با هزار تا  دارو به زور توی دنیایی نگهش دارن که دیگه شیرین نیست. این دنیا برای بابا دیگه چیز قشنگی نداشت. برای من داشت. دنیا با بابا برای من خیلی قشنگی داشت. ولی بابا رفت. درد زیادی نکشید و محترمانه رفت

بابا قشنگ زندگی کرد

چیزهای دیگه ای هم نوشتم

شاید یکم شوخی و جدی قاطی پاتی

مثلا اعتراف کردم که فقط با پنج شیش تا از کارهای استاد رابطه ی خوبی دارم.  دقیقا مثل رابطه ای که با شکسپیر و فروغ و دالی و حافظ و فرش تبریز و قلمکار اصفهان و هاینریش بل و بیضایی و موتزارت و فرشچیان و رستوران ها و شهرها و بوها و جاها و روزها و بقیه آدمها دارم.

 فکر کنم در مورد به موقع رفتن هم گفتم. انگار پاراگراف بعد از پاراگراف اول بود. از به موقع رفتن هایی که اولش درد داره مثل رفتن از یه رابطه ، از  کار ،  نظام آموزشی ،   یه  شهر ، یه  زندگی ، خاطره ها و در نهایت دنیا.  جاهایی که اگه زیاد بمونی رسوب می کنی، زنگ میزنی، خشک میشی، میشکنی . انگار که یه جور شکنجه مدام.

از این گفتم که به موقع مردن شاید به فروغ و سهراب کمک کرد تا ناب تر بمونند و از نقطه ی  ماکزیمم  به سمت مینیمُم سقوط نکنند. تازه مثال هم آوردم که فلان کارگردان شده یه پوسته ی تاریخ گذشته از خودش که هر کاری میکنه بیشتر سقوط ش رو نمایش میده و آدم با دیدن کارهاش فکر میکنه مسافر زمان شده.

از خودکشی هنری-ادبی ابراهیم گلستان گفتم که تبدیل شد به یک سکوت شریف.  از هنرمندهایی گفتم که فرصت نکردند شاهکارشون رو خراب کنند و از سلینجر گفتم که چقدر زیبا پنهان شد.

مرگ گاهی فرشته ی نجات است. 

شاید این رو نگفتم. 

و شاید نگفتم که یهودا به مسیح خیانت نکرد بلکه  برای رسیدن به راه رستگاری فرزند مریم خودش رو منفور تاریخ و تمام تابلوهای نقاشی کلیسایی کرد.

آره اینها رو نگفتم ولی گفتم  حتا با شنیدن صدای هایده تنم از وحشت مرگ میلرزه که مگه میشه جوری مُرد که اینجوری زنده موند . بدون تاریخ انقضا

 از مرگ خودم گفتم  و از مرگ هزاران تنی مثل من که احتمالا  در بهترین حالت بعد از دو نسل کلا فراموش میشیم، با اینکه برای نموندن زیر سنگ  و تمام نشدن خیلی تلاش می کنیم. اما شجریان و امثال اون جوری تکرار نشدنی هنرنمایی کردند که  به این راحتی ها پاک نمیشن. توی پلی لیست من که هستند مگر اینکه سیستمی اختراع بشه که با مرگ یه نفر تمام آثارش به طور همزمان و خودکار از بین بره.  

و گفتم عزاداری کردن و مراسم یادبود گرفتن برای بعضی ها اضافه کاری و بی انصافیه

و گفتم که چون هر هفته با استاد چایی نمیخوردم و موقع پیاده روی برام لایو آواز نمیخوندن خیلی فقدانشون رو حس نخواهم کرد.

بعدشم به این نتیجه رسیدم که مرگ کاملا نسبیه و وابسته به زمان و مکان و شیوه ی مرگ و خیلی چیزهای دیگه  شکل و عمق و رنگ ش عوض میشه.

آخر سر هم برای شادی روح آن مرحوم بزرگوار دعایی کردم . یک پی نوشت هم اضافه کردم که حتما روحشون در آرامشه اگر دوستان گرافیست و سایرهنرمندان فرانابغه  با طراحی های فضایی و نقل و تولید خاطرات سورئال روح  استاد رو نرنجانند. آمین هم گفتم 

 آره فکر کنم همینا رو نوشته بودم ولی پاک شد و هر چه تلاش کنم نمیتونم دوباره اون متن رو بنویسم. حالا چند خط بی ربط و پر از سکته روی دستم مونده که حتا نمیتونم بهم وصلشون کنم.

حتی اگر بتونم با وصله کردن درست و با اعتماد به حافظه دوباره عین اون متن رو بنویسم  قطعا روح اولیه رو دیگه نداره. اصلا بهتره بذارمش کنار و منتظر یه ایده ی دیگه باشم. ایده ای که قبل از پریدن ثبت بشه.


  

هیچ نظری موجود نیست:

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....