۱۳۹۹ مهر ۲۵, جمعه

prelog

 من شاعر بودم. یا فکر می کردم که شاعرم ولی شاعر نبودم. شاید هم فقط دستور زبان بلد نبودم و کلمات رو می ریختم روی کاغذ  یا کاغذ مجازی یا هرچی که اسمش رو نمی دونم و فکر می کردم که دارم شعر می نویسم. اما الان که فکر می کنم بهش می بینم واقعا شعر نبوده. شاید هم بوده و من الان حس می کنم که شعر نبوده. 

ولی چیزی که مطمئنم اینه که من دیگه نمی تونم کلمات رو پخش و پلا کنم روی کاغذ یا هر جای دیگه.

یه مدت اینستاگرام می نوشتم. ولی حس خوبی نداشتم. بعضی از کامنتها تلخ بود. در حد اینکه وای چه دلنوشته های گشنگی می نویسی و بسیار با احساس و زیبا!

و من بغض می شدم که  اینها دلنوشته نیست. من  از این کلمه بدم میاد. من با احساس نمی نوشتم.  شاید هم می نوشتم ولی در درونم یه موجودی هست که هم از با احساس نوشتن بدش میاد هم از کلمه ی دلنوشته. 

به هرحال من دوباره می خوام بنویسم. توی دفتر برام سخته. دفتر محدودم میکنه. من فقط یه صفحه می تونم بنویسم. یا شاید هم من یک صفحه رو باید پر کنم. بازی های یک ذهن بهانه جو.. 

.اینجا خیلی خوبه. مثل خونه ی پدری. میری پلتفرم های مختلف رو می گردی و آخر سر برمی گردی خونه. 

به خونه خوش اومدم

.در ضمن نیم فاصله بلد نیستم بزنم. خیلی هم بده. سعی میکنم یاد بگیرم

هیچ نظری موجود نیست:

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....