۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

فاضلاب نامه - مروری بر یک شروع نافرجام


شب اول    

آنقدر ترسیده بودم - بیشتر از حالا - که میتوانستم خودم را به دستانت زنجیر  کنم و من چه شاد بودم که آنقدر قوی نیستم که به تنهایی سقوط کنم از شیب وهمناک تپه. و تو دستهایم را میفشردی. چیزی در دلم فروریخت. کنارت که نشستم - باور کنم  میخوانی ام؟ - صدای نفسِ زنی آمد. خورشید غروب کرد. آسمان سرخ شد- لاو - گرگ و میش. چقدر گرسنه بودیم و من کنار تو نشستم و به تو تکیه کردم و تو گفتی  آینجا بازگشتی در کار نیست. دوباره صدای نفسهای زنی آمد. عشقی که والا بود و پر فضیلت. نیچه گریه کرد.
چه سرد بود. تمام چشمها به ما بود و من چادر کشیدم  و تمام پنجره ها را سیاه کردم. خانه ات خالی بود. بوی زنی می آمد اما  کدام زن؟ حسود میشوم که تار مویش یادم  می آید - کاش اینجا را نخوانی. - هیچ میدانی آخرین قصه ام دروغ بود؟ میخواستم حسود شوی-  من درخانه ای تهی سربرزمین گذاشتم و چشمهایم را بستم و تو آخرین یادگار اورا زیر  سرگذاشتی و من روی بازوی راستت به خواب رفتم و نفسهای تو را می بلعیدم. تو را بوسیدم و تو را بوسیدم وتو را بوسیدم . یادم هست.
حلیم زیادی بود. ما که دو نفر بیش نبودیم آنهمه زیاد بود. 
سید ما را تنها رها مکن
...
انگار صدسال است که دارم مرورت میکنم و تو رنگ میپاشی بر تمام کائنات و انگار اولین شب نمیخواهد تمام شود.

نمیخواست تمام شود.

نمیخواهی تمام شوی.





۲ نظر:

Unknown گفت...

منتظرم ببینم دیگه چی می خوای بنویسی، هرچند که بعدترش رو می دونم انگار...

حسین گفت...

اگر دل کندن آسان بود فرهاد بجای کوه دل می کند. چرا چنین سخت ذغال از الماس پرسیدو نیجه گریه کرد....

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....