۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه






چيزي در من فرو ريخته
نمي دانم در كدام شب گم شدم و خود را به سايه ها سپردم
نمي دانم در كدام لحظه به آسمانت آويختم و مقلوب شدم
كي بود كه من از گريه ي كودك همسايه آشفتم
كي بود كه من ژست هاي خنده‌دار مي‌گرفتم و تو حرص مي‌خوردي
و مي‌خواستي گاهي ، جايي ،كمي جدي باشم.
من واقعي بودم
اينك گذر زمان را ميان عكسهايم مي‌بينم و تو دلت براي خنده‌هاي من تنگ مي‌شود.
من فراموش كردم روزي را كه...............................من فراموش كردم.
موهايم را باد برد و تو لذت بردي از اين خلقت بديع
از مصلوب شدن مي‌گريختم و تو هميشه ميخي در جيب داشتي كه به ديوار بكوباني مضحكه‌ي عكسهايم را.
دلم برايمان تنگ شده.
سايه‌ام بر شيشه‌ست و خودم رو به سقف كنج ديوار
چشمانم بين خطوط سرگردانند و تبي يخ سراپاي وجودم را مي‌لرزاند
از آغاز فصل بي ثمر ، من در مهتابي خانه‌ات نشسته‌ام و دعاي باران مي‌خوانم.
روزي هزااااااااااااااااااااااار بار
شايد همين عابران بي چتر باطل السحر من‌اند!
باور من كمتر از اراده‌ي تو بود در تكذيب اشباح اين كوچه‌ها
كم رنگ بودم يا بي‌صدا
اما خوب يادم هست كه پاسخ تمام سوال‌هايم را در چشمان تو مي‌جستم
و هرگز نفهميدم چرا اينهمه بر ديوار دوستم داشتي
شايد فرود من شكست تو بود
شايد..................!
........................................!
...............!







۲۱ نظر:

پریشان گفت...

باور من كمتر از اراده‌ي تو بود در تكذيب اشباح اين كوچه‌ها
........................
گریه ام می گیرد امروز هی!
با این همه
چه خوشحالم که باز نوشتی دوست نازنین من!

zodiak گفت...

شاید!

سینیور زامبی گفت...

مسیحی که مصلوب می کند! و سایه هایی روی عکس این گوشه که هیچ لبخندی را نپوشانده...
و چقدر زیبا بود این تصویر:
شايد همين عابران بي چتر باطل السحر من‌اند!

دونقطه گفت...

این صحنه ها به یک نفر و مشتقاتش تعلق دارد ، روا نیست آدم حرفی بزند

سین دخت گفت...

کم رنگ بودم...
نبودم...

Mr.Moon گفت...

ممنونم از لطفت ...

عموفیروز گفت...

تک تک جمله ها روزها را با خود داشت.
روزهایی پر از راز.
سپاس که انقدر خوب مینویسی.
راستی کاش این قالبت را عوض کنی.
اصلا با من راست نمیگوید!

کاسنی! گفت...

عشق را ای کاش زبان سخن بود ...

سیما گفت...

بسیار زیبا و صمیمی وه چه حسی داشت حض کردم باور کن.

اما خوب يادم هست كه پاسخ تمام سوال‌هايم را در چشمان تو مي‌جستم

با این سطر گریه کردم منو برد به دورهای نزدیک.

berida گفت...

شادی عزیزم،عالی بود.
چه قدرتی داری در بیان احساسات.

حسین گفت...

تشنه آب سراب می بیند.
و مشتاق وصال باطل.

فسانه گفت...

چی می تونم بگم وقتی که این نوشته ها حرف هر روزه ی دل منند، درد هر روزه ی دل منند...

نجات گفت...

اینقدر بی معرفتی که حتی دوست ندارم وبلاگت رو بخونم

سوتیتر گفت...

شادی خانوم قالب بلاگت رو بهم ریخته می بینم میشه لطفن چک کنی یا قالب دیگه ای انتخاب کنی من دوست دارم شعرا و متناتو بخونم قالب قبلی راحت تر بود ...مرسی

va7934 گفت...

سلام...بی اغراق باید عرض کنم که نوشته هاتون زیباست و دوست داشتنی...
به روزم با "مترسک "
خوشحال میشم سر بزنی...

خود...... گفت...

(پاسخ تمام سوال‌هايم را در چشمان تو مي‌جستم)/ اشتباه همشیشگی من

افرا گفت...

در من فرو ریخته ، چیزی
شاید تو ...

پریشان گفت...

شادی بیا! شادی بیا ! که جهان را غمت گرفت!
نو شو!

فرا گفت...

بر احوالت چون بگریم که دوست داشتن را بدنبال چرایی...

Unknown گفت...

ممنون از لطف و همراهیت، شادی عزیزم.

ملیکا گفت...

از مصلوب شدن مي‌گريختم و تو هميشه ميخي در جيب داشتي كه به ديوار بكوباني مضحكه‌ي عكسهايم را
لذت بردم مرسی

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....