ماشین رو نگه داشت رو به روی مغازه. من پیاده شدم. وارد مغازه شدم. می خواستم ماست ونمک و لوبیا سفید بخرم با چندتا کلوچه و احتمالا دوغ. لیستم که همینو می گفت.
چیزهایی که میخوام در ادامه بگم کمتر از سه ثانیه طول کشید. شاید حتی خیلی کمتر.
موقع حساب کردن بیرون رو نگاه کردم ، ماشین رو پیدا کردم. کسی پشت فرمان بود. شناختمش. آی دی جیمیل ش اومد توی ذهنم. گفتم عه اون اینجاست. و چند صدم ثانیه طول کشید تا یادم بیاد الان یکسال و نیمه که اون آی دی شوهرم شده و ما با هم زندگی می کنیم و برایناهار فردا اومدم لوبیا سفید بخرم و نمک و چندتا خرده ریز دیگه.
۱ نظر:
گاهی بشین گذشته رو مرور کن بعد یه پیچ کوچیک تو داستان زندگیت بده ببین چقدر همه چیز میتونه متفاوت بشه. ببین مثلا دو دقیقه دیر رسیدن به فلان قرار ده سال پیش یا مثلا فلان تلفن رو جواب دادن یا ندادن تو بیست سال پیش و ... چقدر میتونست مسیر زندگیت رو عوض کنه.
من خیلی با خودم این بازی رو انجام میدم. من اگر خرداد دوازده سال پیش به جای دوشنبه, سه شنبه به وکیل مهاجرت زنگ زده بودم الان سارا زن یکی دیگه بود.
ارسال یک نظر