۱۳۹۹ مهر ۲۸, دوشنبه

سکوت عمیق شماره ی صفر

 

نشسته بودم  پایین تخت پدرم. صدای نفسهایش بود. صدای بلندگوی بیمارستان. صدای قدمهای پرستاران. صدای یخچال . صدای ورق زدنهای من که کتابی را میخواندم و گاهی چیزی مینوشتم. مادر خواب بود. پدر خواب بود. حالمان خوب بود انگار که در امن ترین اتاق دنیاییم. هر سه کنار هم. کمی بعد نفسم سنگین شد . حس کردم هوای اتاق سنگین ست. بیقرار شدم. انگار در اتاق معلق بودم یا چیزی معلق بود یا چیزی هوا را در خود فروکشیده بود. از سکوت ترسیدم. ایستادم. به سمت پنجره رفتم. پنجره را کمی باز کردم. نفس کشیدم. سرد بود. ترسیدم پدر سردش شود. ترسیدم مادر سردش شود. پنجره را بستم. به پدر نگاه کردم. ردی از خون از گوشه ی لب ش سرازیر بود. 
فهمیدم این سکوت لزج از کجاست
صدای نفسهای پدر رفته بود و با خود هوا و نفس مرا هم برده بود. دستش را گرفتم گرم بود. ایستادم و چند ثانیه یا چند سال نگاهش کردم. گریه نکردم. جیغ نزدم. در زمین فرو نرفتم. تنها به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و گفتم بابا رفت. از چا پریدند. دستگاه شوک و اکسیژن و چیزهایی که نمیشناسم آوردند. مادر را بیدار کردم. گفتم بیا بریم بیرون. گفتم بابا رفت. گفتم بابا قشنگ رفت. 
بابا قشنگ رفت
من صدای مرگ را شنیدم. سکوت سردی بود که خون را در مویرگها منجمد میکرد.
 من صدای مرگ را شنیدم 

هیچ نظری موجود نیست:

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....