۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

موذن اذان بگو

مادر مرا در خود فرو میکشد
با تو یکی میشوم
میان گرمای نیمه شب و بادی که نمی وزد
و پرده ای که تکان نمی خورد
از تمام شبها، تنها یلدای تو را چیدم
و بی قرار تر از نگاهت
بر خلسه ی صدا فرو ریختم.
از اینهمه انتظار می ترسم
و از دختری که نخواهمش زایید
دختری که در من جا گذاشتی و توان در بر گرفتنش نیست،
در رویاهای بیداری ام، موهایش را میچینم
و برایش از مردی میگویم که تنها در ذهن من پدر بود
اما از آرزو هایش بریده بود
دختر بیگناهم را روزی به تک تک آرامگاه هایمان خواهم برد
و خواهمش گفت:
اینجا ما عاشق تر شدیم...
و اینجا بود که مادرت ناگاه زنانگی اش را کشف کرد
و اینجا بود که ما سقوط کردیم
و به تمام روسپیان شهر خواهم گفت:
این دختر مردی ست که با شمایان درامیخت و روحش را در من کاشت
این روح مرا به جنون خواهد رساند

هیچ نظری موجود نیست:

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....