تلخه من تلخ نيستم قلمم تلخه ميخوام بنويسم نميشه بهم ميگن بلاگات رو رها نكن ميگم من رهاش نكردم هر روز بازش ميكنم كه چيزي بگم اما فقط به صفحه سفيد خيره ميمونم و نوشتنم نميياد هر روز گفتم فردا يه حرف تازه خواهم زد و هنوز فردا نشده . . .
قلمت شاید تلخ باشه ولی پر از حس ها و حرفهای نگفته ای هست که تو گلوی من و خیلی های دیگر گیر کرده و بیرون نمی آید. هر وقت فردایت رسید، بنویس. ولی کاش فردا زودتر بیاید. من هم هر روز صفحه ات را باز می کنم به امید آنکه نوشته باشی
سلام . عمیق بود . به عمق خیلی حرف نگفته ... حرف های خفه شده ... کشته شده ... ما هم مثل قاتل ها می کشیم ... حرفهامان را در گلو و خودمان را ذره ذره ... سبز بمانی عزیز .
درود.... نه اینکه شاعر باشم... البته گاهی فکر میکنم هستم .. و این شک همیشه آزرام میده ... گاهی که فکر میکنم شاعرم با خودم میگم پس چرا اینجوری شد ؟ و گاهی که فکر میکنم شاعر نیستم دلم میخواد شاعر باشم ..... البته جسارت نباشد .. شا شاعرید و این چند شعری را هم که خواندم حقانیت جرم شما را اثبات میکرد .... فقط من همان مدت زمان کوتاهی که شاعرم هرگز متوجه نیستم که شب است یا روز و یا منتظر فردا هم نیستم ... از طرفی هر چند لم میخواهد مشهور خاصه و عام باشم اما واقعا برایم مهم نیست که نوشته هایم پشت دستمال توالت چاپ شود یا در صفحه ی نخست جراید .. القصه خواهر گرامی و شاعر و مبارز نستوه (اگر املایش درست باشد) مفهوم و علامت این کامنت این است که از وآشنائیتان خوشوقتیم و اگر قسمت شد باز هم به زیارت ملوکانه وبلاگتان خواهیم آمد ... اوقات مستدام (یا یک همچین چیزایی!) راستی شعر قبلی شما در وصف سال نکوهیده پیشین مرا یاد شاملو انداخت آنجا که می فرماید:" موضوع شاعر پیشین از زندگی نبود در آسمان خشک خیالش او جز با شراب و یار نمیکرد گفتگو او در خیال بود شب و روز در دام گیس مضحک معشوقه پای بند حال آنکه دیگران دستی به جام باده و دستی به زلف یار مستانه در زمین خدا نعره میزدند ......................... نمی دانم این شعر را خوانده اید یا نه / فقط خواستم بگویم شما کجا و این بنده حقیر بزرگ کجا !! ....
کلیشه های فاحشه آنقدر از اول دنیا به گوشم خواندند : فردا همان دیروز بود که یک ثانیه از عصر جمعه های لعنتیم را هم نگذاشتم بهشان فکر کنم جالب این جاست که هنوز هم پشیمان نشده ام .
۳۰ نظر:
گاهی سکوت قشنگه
ببخش انقدر اصرار به بودنت رو همه به خودشون و دلتنگی هاشون فکر می کنن و ...
حق با توئه
هر وقت فردا شد بگو بانو...
گاهی در تلخی زبان آنها که دوست میداریم شیرینی پنهانی را می یابیم که حاصل بودن آنهاست پس تو بمان و برایمان بگو...
قلمت شاید تلخ باشه ولی پر از حس ها و حرفهای نگفته ای هست که تو گلوی من و خیلی های دیگر گیر کرده و بیرون نمی آید.
هر وقت فردایت رسید، بنویس. ولی کاش فردا زودتر بیاید.
من هم هر روز صفحه ات را باز می کنم به امید آنکه نوشته باشی
من هم به عقاید دلقک مومنم ...فکر کنیم.
سلام . عمیق بود . به عمق خیلی حرف نگفته ... حرف های خفه شده ... کشته شده ... ما هم مثل قاتل ها می کشیم ... حرفهامان را در گلو و خودمان را ذره ذره ... سبز بمانی عزیز .
همین که اومدی و نوشتی برای ما کلی غنیمته. خدایا شکر که خوبی.
سلام... خوشحالم که فراموشمان نکرده بودی
نوشتن بیرون جهیدن از صف مردگان است...
همچنين...گل+بلبل
همينا هم كه مي نويسي خوبه كه ... :-)
همیشه اون خط عمودی چشمک زن ِ لعنتی...
...
ma montazer mimanim ta fardaye to biyayad! ma har rooz safheh ra baz mikonim
har rooz tora seda mizanim
...
حقایق معمولا تلخ هستند.
پس با جدیت بیشتر این حقایق را فاش کن.
به قول حافظ:
شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش
////// که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و زر و زورش
همین که هستی و خوبی کافیه.
این همه دوری نگرانی داشت.
دیر دیدن یک خوب نگرانی هم دارد.
شکر که خوبی.
شاد باشی.
هر کسی از ذن خود شد یار تو
شادی عزیزم قلم تو هر چه هست زیبا و دلنشین است.
ادامه بده که هر روز فرداست.
ننویسی دستت خشک میشه
نوشتن مهم نیست . خوب نوشتن مهم است .
مرسی شادی عزیز ...
به قوا ادرنو کسی که خانه ندارد در نوشتن لانه می کند پی بنویس که نوشتن همان پایان سرگردانیست!
قلم تلخی که قفل شده! میدانم!شرایط آزاردهنده ایست و نیست.
...
شادی بیا یک چیزی بنویس دیگر! امروز فردای دیروز است! بیا!
...
...
شادی بیا بنویس یک چیزی که دلمان را شاد کند! به خدا امروز فردای دیروز است!
...
هر روزمان دیروزتر می شود انگار... فردایی که نمی رسد گویا. و ما هم چنان خیره ایم به این صفحات تا ابد سفید...
بنویس...
همین ها هم زیبان... :)
سلام .
قالبت قشنگه .
قلمتم خوبه .
موفق باشی .
و آن فردا كي خواهد آمد...
مي مانم به انتظار فردا...
درود....
نه اینکه شاعر باشم... البته گاهی فکر میکنم هستم .. و این شک همیشه آزرام میده ... گاهی که فکر میکنم شاعرم با خودم میگم پس چرا اینجوری شد ؟ و گاهی که فکر میکنم شاعر نیستم دلم میخواد شاعر باشم ..... البته جسارت نباشد .. شا شاعرید و این چند شعری را هم که خواندم حقانیت جرم شما را اثبات میکرد .... فقط من همان مدت زمان کوتاهی که شاعرم هرگز متوجه نیستم که شب است یا روز و یا منتظر فردا هم نیستم ... از طرفی هر چند لم میخواهد مشهور خاصه و عام باشم اما واقعا برایم مهم نیست که نوشته هایم پشت دستمال توالت چاپ شود یا در صفحه ی نخست جراید .. القصه خواهر گرامی و شاعر و مبارز نستوه (اگر املایش درست باشد) مفهوم و علامت این کامنت این است که از وآشنائیتان خوشوقتیم و اگر قسمت شد باز هم به زیارت ملوکانه وبلاگتان خواهیم آمد ... اوقات مستدام (یا یک همچین چیزایی!)
راستی شعر قبلی شما در وصف سال نکوهیده پیشین مرا یاد شاملو انداخت آنجا که می فرماید:"
موضوع شاعر پیشین
از زندگی نبود
در آسمان خشک خیالش او
جز با شراب و یار نمیکرد گفتگو
او در خیال بود شب و روز
در دام گیس مضحک معشوقه پای بند
حال آنکه دیگران
دستی به جام باده و دستی به زلف یار
مستانه در زمین خدا نعره میزدند
.........................
نمی دانم این شعر را خوانده اید یا نه /
فقط خواستم بگویم شما کجا و این بنده حقیر بزرگ کجا !! ....
کلیشه های فاحشه آنقدر از اول دنیا به گوشم خواندند : فردا همان دیروز بود
که یک ثانیه از عصر جمعه های لعنتیم را هم نگذاشتم بهشان فکر کنم
جالب این جاست که هنوز هم پشیمان نشده ام .
تلخ نیستی... فقط باید زمان بگذره... این حس تصادفا این روزها با من هم هست... و میدونم که "این نیز بگذرد"...
پس سخت نگیر به خودت...
اتفاقا من عاشق قهوه ی تلخم...بدون شکر لطفا!
اين حق آنكه شعرهاي تو را دوست دارد نيست كه هميشه بخواندت؟
ارسال یک نظر