۱۳۹۹ بهمن ۱, چهارشنبه

غروب روزی که من به دنیا آمدم برف نبارید

 همیشه چنین روزی یه دادگاه تشکیل میشه. من میشم قاضی و به پرونده ی خودم رسیدگی میکنم. از خودم دفاع میکنم و به شهود گوش میکنم و در نهایت حکم صادر میکنم. 

امسال اما فرق داره حس و حالم. یه ترس اومده سراغم.

میگه مهم نیست چه کردی. اصلا خوب کردی. اما میدونی فردا قراره چی بشه؟

نه نمیدونم

ایستادم پای دامنه ی کوه و دارم به قله نگاه میکنم. مسیر رو نمیتونم تشخیص بدم. چندتا پاکوب میبینم  و چندتا صخره ی صعب العبور. یه غار و میتونم حدس بزنم چندتا جان پناه  هم ممکنه باشه توی مسیر. کفشهام رو چک میکنم . با خودم مرور میکنم توی کوله م چی دارم. اگه گیر کردم آذوقه ی کافی دارم؟ لباس مناسب؟ تجهیزات صعود از سنگ؟ چراغ قوه و باطری اضافی؟ بدک نیست. کمک های اولیه هم دارم. یه همسفر قابل اعتماد و کاربلد هم کنارمه. مسیر ساده رو رد کردیم و رسیدیم به جایی که تصمیماتمون باید خیلی حساب شده و دقیق باشه. دیگه جایی واسه اشتباه نیست. روی هوا  و خیلی چیزهای دیگه نمیشه خیلی حساب کرد.سی و هشت سال طول کشید تا به اینجا برسم. خیلی خوش گذشت. گاهی دویدم گاهی نشستم. گاهی گفتم اصلا ولش کن چند روز همینجا میمونم و استراحت میکنم. گاهی هم شب تا صبح و صبح تا شب راه رفتم. گاهی هوا طوفانی بود ولی بعدش همیشه رنگین کمون بود. گاهی نسیم خنک بود و گاهی آفتاب  سوزان. گذشت. گاهی بوی گل مستم میکرد و گاهی باید با سختی پام رو از توی گِل و گرداب میکشیدم بیرون. بعد از اینهمه سال به پشت سرم که نگاه میکنم لبخند میزنم و با خودم میگم ارزشش رو داشت. سخت بود ولی مسیرم درست بود. گاهی گم شدم. ولی باز برگشتم به مسیر اصلی. اما از حالا به بعد گم شدن خیلی خطرناکه. دیگه نمیشه خیلی ریسک کرد و از روی سنگها پرید. مصدومیت اینجاها تلفات میده. باید محاسبه کرد همه چیز رو . و من میخوام ادامه بدم. میخوام تا آخرین توان از فرصت استفاده کنم. 

باید جدی تر به مسیر فکر کنم





اول بهمن نود و نه

شادی باقی

۱۳۹۹ دی ۱۸, پنجشنبه

غزلی که با کلید و نور و پرده سروده شد و کسی آنرا نخواند جز من و پنجره ها

هرگز منشا الهام هیچ کارگردانی نبودم

هرگز  آهنگسازی به من  هیچ نتی را هدیه نکرد

نویسنده ای داستانی برایم ننوشت.  

هیچ نقاشی  مرا  بر بوم خود ثبت نکرد

 شاعری مرا میان کلماتش نبوسید

 نام من بر هیچ درختی حک نشد


اما روزی مردی دیوارهای خانه ش را سپید کرد و پرده ای آویخت و نوری افروخت تا  به دیدارش بروم

نورهای رنگی به سقف پاشیدند.

به پیشوازم آمد

نان خرید و چای دم کرد.

به من یک کلید داد و گفت پنجره ها چگونه باز می شوند

و من بوی خود را به دیوارها آویختم و روح خانه شدم   





شادی باقی 

دیماه نود و نه

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....