....................... دورشد
بی آنکه بفهمی نزدیک توست
لا به لای سیاهی کتابهایت
دستانت را پاک کن ،نگاه من هنوز چسبیده
نگاه من هنوز میکاود تو را
تو را و تمام سلولها و خاطراتت را
فردا روز دیگریست
روز دیگریست
دیگریست
هشت دقیقه مانده تا فردا
چشمانم با تو حرف زدند و تو شاید دیگری را دیدی میان خلسه ی پلکهایم
رو به رو چشمان تو بود. رام و آشنا
تجلی تناسخ.
خیام پرسه میزد
میان تن تو و نگاه من
.
.
.
.
.
این شعر من است که تو میخوانی. زیر لب.
کسی نمیشنود.
باید مادر باشی تا لالایی معنا یابد
لابه لای لایه های خواب نیمه شب
تو میخوابی و من میمانم تنها با آوازی بر لب تا لایه های سرخ سپیده دم
و فردا میبینی من در تو شاعر شدم
باز.
.
.
.
.
.
این شعر من است که تو میخوانی. زیر لب.
کسی نمیشنود.
باید مادر باشی تا لالایی معنا یابد
لابه لای لایه های خواب نیمه شب
تو میخوابی و من میمانم تنها با آوازی بر لب تا لایه های سرخ سپیده دم
و فردا میبینی من در تو شاعر شدم
باز.
۱ نظر:
همیشه روزهـایی هست که انسان در آن، کسانی را که دوست می داشته است؛ بیگانه می یابد !
( آلبر کامو )
ارسال یک نظر