تو اهل راز بودی و من ناز نمیدانستم
خواستنی تر از آن بودی که بخواهمت
چونان آشنایی که فرصت شناختنش نبود
راه کج میکنم که بمانی
من رفتن را خوب آموختم
تو نیز به وقت ماندن را بیاموز
من محکومم که بدانم آنچه را که ناگفته باید بماند
تو نیز مگو آنچه را که زمان در خود خواهد بلعیدش
۳ نظر:
باز هم مگو، رازي را كه در پس نگاهت تازيانه ميزند،تن نمور خستهام را.
در گلوي خستهات
بگذار محبوس بماند.
"شادی باقی"
همه ی آنچـــه نمی خواهم بگویم،یادم هست
اما
آنچــــه که می خواهم بگویم، یادم نمی آید
متاسفانه همه رفتن رو خوب بلدند!اما ای کاش آداب رفتن رو هم یاد میگرفتیم.
ارسال یک نظر