شب اول
چراغی روشن شد
چراغی خاموش شد
این میان من به دره ی وهم فرو غلتیدم
هزار سایه را بوسیدم و ازخون خودم نوشیدم. او مرا از یـاد نبرده. اومرا ازیـاد نبرده . اومـــرا ازیــاد نبرده - میدانم - دیگری را خواهد بوسید و به من خواهد اندیشید
کسی به در میکوبد و میدانم تو روزی مرا.....
تو روزی پشت این در....
تو روزی قلب مرا....
و صدای در خواهد آمد. باورنکن اما هزار بار به خیالم میدان دادم تا تورا پشت در بگذارد یا کنار شومینه در هجوم صدا. یا اصلا چه فرقی دارد؟ تو هستی و تو هستی و نامهایی و جاهایی.....
دنیایم شده نیمی که با تو بودم و نیمی که با تو نبودم. و نمیدانم حسرت.......
اصلا خیالی نیست . من از لوله های فاضلاب میترسم. بی محابا همه چیز را درخود فرو میدهد. موهای مطرود یا نطفه های بی سرانجام.
لعنت به این فاضلاب. اشکهایم را هم بلعید و دیگران سرخی چشمانم را نوشتند پای شامپویی که تو جا گذاشته بودی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر