بی وهم و واهمه
ماورای اشک و نیاز
دوست دارم با چشمان بسته
میان خلسه ی بیخوابی از تو بگویم
بی حذف و بی خیال
دوست دارم صدای مرد رهگذر را پای پنجره
دعوتی به هم آغوشی بپندارم و با یاد تو بارور شوم از تنی ناشناس
صدایی می آید
مثل همیشه
و من صدای نفس های خودم را دوست دارم
میان صاعقه های سهمگین تو دوست دارم
نفس نفسهایی لا به لای موسیقیایی تن تو و وهم من
پاییز
برگ ریز
ریز
داغی افتاب مرداد و خطوطی که فردا خوانده نمیشود
و ترجمانی نیست برای کابوسی که ناگاه رویا شد
آری نازنینم
مرز میان کابوس و رویا از آنچه میپنداری هولناک تر ست بس که در هم تنیده اند
راه نفس بسته ست
امشب و اینهمه خفقان
بی خوابی را بر دوش میکشم تا فردا
برایت بگویم رویای امشبم باید دستان تو می بود و شد حسرت
و صدای پایی که بی اندکی مکث گذشت
و مدام تکرار شد
بی انکه بفهمد اینجا زنی خواب را صید میکند
پشت این دیوارها نیازم را میجویم و جز تک خوانی سازی شکست ههیچ نمی یابم
آنکه در من بیدار گشته روحی خشمگین ست که تازیانه میزند بر خویش
راه نفس بسته ست
اما دستهایم رها تر از آسمان به تو خیانت میکنند
اما ذهن
همچنان وفادارانه تو را میخواند
از من عبور کن مرد
از من عبور کن
از من صعود کن
من . سلسله جبال آفرودیت.
از من بخواه ، که خداوندگار عشق اینجاست
در تک تک سلولهای زنده ام
در من غرق شو
این خون نیست
شراب کهنه ای ست
آماده ی بلعیدن
در من بمان
مامن امن تو خواهم شد
پناه مردی خسته از روزهای سرد
به من تکیه کن
بی هیچ دلیلی من همان مجدلیه ام
آخرین یار راستین عیسا فرزند خدا
بر صلیب مویه نخواهم کرد
که من خود صلیبم
چهار راه بیم و وسوسه و تمنا
خاک
مرا میخواند
با من به معراج خواهی رفت ای رسول نیاز
من آفریده و مومن تو ام
و شیطان
چشمان من ست.
لا به لای پیچ و خمهای من
تو به خدا خواهی رسید
آنچنان دردناک که من عشق را از زخمهای تنم باز یافتم
با من بمان
۴ نظر:
Needless any comments. Perfect.
پاره پاره هایی را سیاه کرده ایم
رخصت
به رسم رفاقت و مهر
دیفار
خيلي وقته منتظر درج اين نوشته ام
چقدر اين سخن از دل برآمده به دل مينشينه
بي نهايت تحسين بر انگيزه.
خواندني ترين شعر دنيا مي شوي گاهي
تماشايي ترين تصوير دنيا مي شوي گاهي
مي پاشم از هم، بس که زيبا مي شوي گاهي
حضور گاهگاهت بازي خورشيد با ابر است
که پنهان مي شوي گاهي و پيدا مي شوي گاهي
ارسال یک نظر