سالها میگذرد
بعد از اینهمه سال
اینهمه خون به چهره ام نتاخته بود
اولین بار شانزده ساله بودم وخشمگین
دیگر بار 18 ساله و بی خبر
آخرین بار بیست و دو ساله و مضطرب
؟
!
؟
!
تجربه ی سی سالگی ام
تلفیقی از تمامی سالهای جوانی م
قلبم را به تکاپو انداخته.
امشب باید سحر شود
بی اشک
بی فریاد
بی صدا
۱ نظر:
خون تاخته به صورتم باز
با این عشق تازه واین شب دراز ، چه کنم ...؟
.
ارسال یک نظر