۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟





سالها میگذرد
بعد از اینهمه سال
اینهمه خون به چهره ام نتاخته بود
اولین بار شانزده ساله بودم وخشمگین
دیگر بار 18 ساله و بی خبر
آخرین بار بیست و دو ساله و مضطرب
؟
!
؟
!
تجربه ی سی سالگی ام
تلفیقی از تمامی سالهای جوانی م
قلبم را به تکاپو انداخته.
امشب باید سحر شود
بی اشک
بی فریاد
بی صدا

۱ نظر:

افرا گفت...

خون تاخته به صورتم باز
با این عشق تازه واین شب دراز ، چه کنم ...؟




.

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....