۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

بی . . . . . . . بازگشت





دوباره خواهمت خواند
لابه لای دودی که از لای لب هایت
چه سخت بیرون میخزد
و در تاریکی مطلق
خواهم تاخت تا طلوعی دوباره

سلام

دستت را به من بده
میخواهم به هزارمین شب سفر کنیم
بی بازگشت
بی طلوع
بی سلام
با صدایی که تنها تو میشناسی و من
و قصه ای که باید بلعیده شود
مدفون شود
جادو شود
تا مبادا باز شهزاده ای را مدهوش کند!‏
این
شب
بی بازگشت ست




۱ نظر:

افرا گفت...

می خواهم به شب هزارم سفر کنم

بی گذر از همه ی شب های پیش رو



.

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....