زني در خون من خفته
كه بوي برگهاي آبان را ميدهد
و معلق مانده ميان سكوتي تاريك
و سرمايي روشن
دنيا مردد است.
از ميان شكاف زندگي مردهاي برميخيزد
و من ميگريزم از خاطرهها
...!
زني بوي گور ميدهد
مردي ميان همهمهها گم ميشود
رخنه ميكند مرگ در كالبد فرسودهي من
مني كه روزگاري لبخند داشتم
.
.
.
جنوب مرا از ياد برده