۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

سنگ قبری بر قلبم سنگینی میکند

حفره ای سیاه مرا در خود فرو میبلعد
و چه عبث دستانم پیرامون نگاهت پرواز میکند
پیش از ابدی شدن ندامت
مرا از این قربانگاه برهان

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

آیینه ای که شکست

ازآغاز نیست شدنت
در جهان مکثر شدی.
هر صورتی بازتاب تو بود
و هر صدایی پژواک حنجره ی تو

من دلباخته ی تمام سایه هایی خواهم شد که چونان تو در برم بگیرند





۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

:|

پیش از انقراض مردان نارنجی تو دلت را میان برگها گم کردی
و حتا نفهمیدی
من دیگر چشمانم تر نمیشود
و چه گلوگیر است این بغض که در توهم بازگشتت فرو میرود در عمق روحم
روزها کش می آیند و مردانی خاکستری برگها را جارو می کنند
و خیره به کفشهای من ، زنی را تجسم میکنند که روزی در بن بستی گم شد
برای راه گم کرده از شمال و جنوب سخن مگو
در نیمروز ابری از ستاره ی قطبی سخن مگو




روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....