۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

ساعت پنج بامداد




چیزی به ساعت ده
نمانده.
دستی
لای موهایم
تو را
می کاود.
انگار امیدی
تقلا
میکند،
برای جا
ماندنت.
ناخن
به دیوار
می ساید
کسی.

چیزی به ساعت ده
نمانده.
باید
زمان از یاد
برود.
که بی عادت
شوم.
بی تصویر.
میان
کابوسهای
بی
داری.

چیزی به ساعت ده
نمانده.
تاریکی
عمیق تر
شده.
تو می شنوی
نگاهم را .
و
میخندی.
و
میروی.
و
میمانم.‏





۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

ترس را که ......




ترس را که برادر هیچ کس نبود
چون طفلی در راه مانده به آغوش فشردم
صدایی در قلبم فرو ریخت
چون طوفانی بر شنزار
روان
هیچ
من
وهم
سکوت
جنون
سایه
سکوت
من
هیچ
خش
قل
تنها
هو
سکوت
من
الله
الله
الله
جنون
احد
من
تاریکی
صدا
سایه
ترس
که برادر هیچ کس نبود
بی پدر
بی مادر
در آغوشم
جنونید.






روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....