۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

...





زني در خون من خفته
كه بوي برگهاي آبان را مي‌دهد
و معلق مانده ميان سكوتي تاريك
و سرمايي روشن
دنيا مردد است.
از ميان شكاف زندگي مرده‌اي برمي‌خيزد
و من مي‌گريزم از خاطره‌ها
...!
زني بوي گور مي‌دهد
مردي ميان همهمه‌ها گم مي‌شود
رخنه ميكند مرگ در كالبد فرسوده‌‌ي من
مني كه روزگاري لبخند داشتم
.
.
.
جنوب مرا از ياد برده






۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه






در خون من زني عدالت را به بافه‌ي گيسوانش مي‌آويزد
و مردي لابه‌لاي انديشه‌اش جان مي‌دهد
.
.
.
من موهايم را نقاشي مي‌كشم

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه






چيزي در من فرو ريخته
نمي دانم در كدام شب گم شدم و خود را به سايه ها سپردم
نمي دانم در كدام لحظه به آسمانت آويختم و مقلوب شدم
كي بود كه من از گريه ي كودك همسايه آشفتم
كي بود كه من ژست هاي خنده‌دار مي‌گرفتم و تو حرص مي‌خوردي
و مي‌خواستي گاهي ، جايي ،كمي جدي باشم.
من واقعي بودم
اينك گذر زمان را ميان عكسهايم مي‌بينم و تو دلت براي خنده‌هاي من تنگ مي‌شود.
من فراموش كردم روزي را كه...............................من فراموش كردم.
موهايم را باد برد و تو لذت بردي از اين خلقت بديع
از مصلوب شدن مي‌گريختم و تو هميشه ميخي در جيب داشتي كه به ديوار بكوباني مضحكه‌ي عكسهايم را.
دلم برايمان تنگ شده.
سايه‌ام بر شيشه‌ست و خودم رو به سقف كنج ديوار
چشمانم بين خطوط سرگردانند و تبي يخ سراپاي وجودم را مي‌لرزاند
از آغاز فصل بي ثمر ، من در مهتابي خانه‌ات نشسته‌ام و دعاي باران مي‌خوانم.
روزي هزااااااااااااااااااااااار بار
شايد همين عابران بي چتر باطل السحر من‌اند!
باور من كمتر از اراده‌ي تو بود در تكذيب اشباح اين كوچه‌ها
كم رنگ بودم يا بي‌صدا
اما خوب يادم هست كه پاسخ تمام سوال‌هايم را در چشمان تو مي‌جستم
و هرگز نفهميدم چرا اينهمه بر ديوار دوستم داشتي
شايد فرود من شكست تو بود
شايد..................!
........................................!
...............!







روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....