۱۳۹۹ آذر ۳۰, یکشنبه

ترسهای پنهان زیرپوسته های انار

چایی رو با انجیر می خورم  و ظرف باسلق رو هل میدم سمت او. پوسته ی بادوم رو می ریزه توی بشقاب.  بوی نرگس پیچیده توی خونه. زیر کتری هنوز روشنه. نور رو کم میکنه. من لای کتاب رو باز می کنم. نوشته: شراب  و عیش نهان چیست کار بی بنیاد   / زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد
  بلند میخونم
بغض میاد توی گلوم. قورت ش میدم. نه که غمگین باشم. فقط یاد یلدای ی دوسال پیش میفتم که چقدر تنها بودم و ترسیده. چقدر از اینکه 
تنها کسی که داوطلب برای شیفت شب یلداست منم عصبانی بودم
به خوندن ادامه میدم:
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ / از این فسانه هزاران هزار  دارد یاد

آره قبول دارم
توی زندگیم از این لحظه ها زیاد داشتم
لحظه هایی که خدارو شکر کردم که گذشته گذشته. و لحظه های که به خدا شکایت کردم که این لحظه مال من نیست نمی خوامش. 
ترسیدم. از فردا
از تنهایی
از یلدایی که حافظ و انار انجیر نداره
از زمستونی که نرگس و گرما نداره
حس میکنم دچار تمام ترسهای اگزیستانسیالیستی جهان شدم. 
حافظ بیخیال بشو نیست.
بیا بیا که زمانی می خراب شویم / مگر رسیم به گنجی درین خراب آباد

کتاب رو میبندم. ازم کتاب رو میگیره و باز میکنه


واسه اولین بار برام شعر میخونه. قشنگ میخونه. سعی میکنم یادم بمونه این لحظه. کاش میشد برقصیم


شادی باقی
1399 یلدا

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....