۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

در ایز نو ترنین بک

زندگی خیلی زود تمام میشه
نه از نظر طولی
شاید بهتر باشه یه جور دیگه بگم
فرض کن شما یه رستوران میری توی شرایط خاص و غذای خیلی معمولی میخوری اما جوری به دلت میچسبه که هرگز از یادت نمیره و بعد دوباره میری سراغ همون رستوران اما اون لذت رو دیگه بهت نمیده و یه کوچولو سرخورده میشی
یا مثلا جوری عاشق میشی که خودتم نمیدونی چقدر عمیقه اما وقتی از اون رابطه میای بیرون و درگیر زندگی عادی میشی تازه میفهمی اون دوره طلایی دیگه تکرار نمیشه و دلت لک میزنه برای لمس دست اون کسی که خیلی معمولی دستشو میگرفتی
نوع دیگه ای هم داره
مثلا من یه کتاب رو طی ده ماه خوندم و الان بعد از چند ماه که گذشته دیگه نمیتونم کتاب بخونم چون اون کتاب لذتی بهم داد که تکرار شدنی نیست و بقیه نویسنده ها و کتابها برام مسخره شدند
این قانون رو میشه در مورد مستی ، سکس ، موزیک ، سفر و هزار تا چیز دیگه تعمیم داد
مشکل از جایی شروع میشه که یه تجربه ی خوب به جای اینکه تبدیل به یه خاطره ی دلنشین بشه برات میشه یه حسرت گنده و تو باید خیلی تلاش کنی تا خودت رو با محیط وفق بدی و تجربه های تازه تری کسب کنی
مثلا خدا میدونه من چند سال زمان نیاز دارم تا بتونم دوباره از خوندن یه کتاب به یه لذت عظیم دست پیدا کنم وباقی قضایا
به هر حال بازم میگم عمر لذتها خیلی کوتاهه و تولد دوباره ای در کار نیست

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

نقطه سر خط




عادت نمیشوی
تو هر روز بر من زخم میزنی و عادت نمیشوی
جای خالی ات را تاب نمی آورم
با هر باران و با هر ابر تازه میشود این زخم
و عادت نمی شوی





۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

می نوشم




به سلامتی چمدونی که هرگز باز نشد




می نوشم



به سلامتی اونی که............
نه
فقط
به سلامتیش
.
.
.

می نوشم




به سلامتی اونی که بیراهه ها رو میشناسه و راه کج نمیکنه



می نوشم




به سلامتی اونی که میخوره و بغضش رو با تلخی قورت میده




می نوشم




به سلامتی اونی که وسط راه مونده و شمال و جنوبش گم شده



می نوشم




به سلامتی اونی که رفته و دلش پشت سرش جا مونده



می نوشم



به سلامتی اونی که میشینه رو به غروب و به رد پای مسافرش خیره میشه



می نوشم





به سلامتی اونی که میره و همسفرشم با خودش میبره



می نوشم



به سلامتی اونی که راه رو بلده و میمونه




می نوشم




به سلامتی اونی که چمدونشو میبنده و نمیره




می نوشم




به سلامتی اونی که بلده بره و نمیره




روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....