۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

شیطان قصه ی مرا دزدید



یکی بود
یکی نبود






۱ نظر:

شيطان گفت...

خدا گفت : شادي را سجده کن . غرور داشتم، سجده نکردم.

من از آتش بودم و او از گل.

خدا گفت : سجده کن، زیرا که من چنین می خواهم.

سجده نکردم. سرکشی کردم و رانده شدم و کینه ی او به دل گرفتم.

قسم خوردم که شادي را بی آبرو می کنم و تا واپسین روز حیات، فرصت خواستم. خدا مهلتم داد.

اما گفت نمی توانی، هرگز نمی توانی. شادي دردانه ی من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من.

گمراهی اش را نمی توانی حتی تا واپسین روز حیات.

می دانستم شادي همان است که از فرشته بالاتر می رود .

عمریست گرداگرد او می گردم.

دستهایم پر ازوسوسه است.

بد نامی شادي را می خواهم. بهانه ی بودنم تنها همین است.

می خواهم قصه ی شادي را به بیراهه بکشم. نام شادي رنج من است.

من از انتشار شادي می ترسم.

شادي عشق است و من از عشق واهمه دارم.

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....