و حتا نفهمیدی
من دیگر چشمانم تر نمیشود
و چه گلوگیر است این بغض که در توهم بازگشتت فرو میرود در عمق روحم
روزها کش می آیند و مردانی خاکستری برگها را جارو می کنند
و خیره به کفشهای من ، زنی را تجسم میکنند که روزی در بن بستی گم شد
برای راه گم کرده از شمال و جنوب سخن مگو
در نیمروز ابری از ستاره ی قطبی سخن مگو
۳ نظر:
به اعماق كلمه گمشده نگاه ميكنم
بهانه ست
ميتوان رسيد
حتي با قطب نمايي بي جهت
در انتهاي خالي خاكستري
مثل هميشه زيبا و با احساس
اما اين "توهم بازگشت" زمان زياديه كه هم خونه منه. به هم عادت كرديم
روزي كه رفت حافظ گفت:
مكن انديشه كه آن يوسف مه روباز آيد و از كلبه احزان بدرآيي
توهم بازگشت رو دوست دارم...نمیدونم جرا...
ارسال یک نظر