۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

:|

پیش از انقراض مردان نارنجی تو دلت را میان برگها گم کردی
و حتا نفهمیدی
من دیگر چشمانم تر نمیشود
و چه گلوگیر است این بغض که در توهم بازگشتت فرو میرود در عمق روحم
روزها کش می آیند و مردانی خاکستری برگها را جارو می کنند
و خیره به کفشهای من ، زنی را تجسم میکنند که روزی در بن بستی گم شد
برای راه گم کرده از شمال و جنوب سخن مگو
در نیمروز ابری از ستاره ی قطبی سخن مگو




۳ نظر:

شنطيا گفت...

به اعماق كلمه گمشده نگاه ميكنم
بهانه ست
ميتوان رسيد
حتي با قطب نمايي بي جهت
در انتهاي خالي خاكستري

آشنا گفت...

مثل هميشه زيبا و با احساس
اما اين "توهم بازگشت" زمان زياديه كه هم خونه منه. به هم عادت كرديم
روزي كه رفت حافظ گفت:
مكن انديشه كه آن يوسف مه روباز آيد و از كلبه احزان بدرآيي

fary گفت...

توهم بازگشت رو دوست دارم...نمیدونم جرا...

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....