۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه





كسي از ابرهاي گمشده ام ترانه ساخت
و من ميان خاطره هاي زرد رنگ پرپر زدم

بايد پرده‌ها را بكشم



۱۱ نظر:

بریدا گفت...

قربونت برم دلم برات تنگ شده
خیلی کم پیدا شدی عزیزم
منم نگرانت بودم

مسی گفت...

با هم با پرده های کشیده لج می کند این روزها

Unknown گفت...

تهران نمیای؟

سارا گفت...

شادی عزیزم دلم می خواد شعرت را تو لحظه های تنهایی و دلتنگیم بخونم و برای دل خودم اینطوری تمومش کنم:
پرده ها را کنار زنید. می خواهم پر بزنم، پرواز کنم تا بینهایت
اینطوری اشکهام نمیریزه. این روزها تمرین می کنم که کمتر غصه بخورم و گریه کنم
ببخش که شعرت را برای خودم عوض کردم. رفتی تهران و فسانه را دیدی جای من را هم خالی کنین

شهرزاد گفت...

شادی جان ممنون از این که به وبلاگم سر زدی...

درآستانه گفت...

ترانه که خوب است! اما تو چرا نیامدی!؟ نمی آیی؟!

كاسني! گفت...

http://zahediam.blogfa.com/post-184.aspx

محمد امین عابدین گفت...

زیبا بود.

بریدا گفت...

سلام شادی عزیزم .
کجایی؟ ازت خبر ندارم.
امیدوارم خوب و شاد باشی.

سین دخت گفت...

بوی پاییز عاشق تم می کنه
رنگ چشمهاش اما ...
همون پرده ها رو بکشم بهتره انگار!!!

دلتنگتانم! چرا؟ نمی دانم...

ناشناس گفت...

باران که بارید بوی خاطراتم از خاک برخاست،
كسي از ابرهاي گمشده ام ترانه ساخته بود...

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....