۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

آمدم....نبودي..........رفتم





كاش بر قلبم اينهمه خاطره تلنبار نكرده بودي‬
‫كه با ديدن يك كليد كهنه
اينچنين فشرده شوم در اشك‬‬









۱۳ نظر:

سین دخت گفت...

اما می خواهم تمام کلیدهای کهنه را دور بریزم
می خواهم درها را ریموت دار کنم
و هوای تازه ای بیاورم در فضای ذهنم
دستهایی مهربانتر و نگاهی عمیق تر
دیگر نمی خواهم گریه کنم...

اما

لعنت به تمام کلیدهای کهنه ...
من گریه می کنم
هنوز هم گریه می کنم

بریدا گفت...

کاش خاطرم از خاطرات کهنه ات پاک می شد.
شاید درد را هر لحظه تجربه نکنم.

افرا گفت...

هر کلیدی
قفلی می گشاید

آن کهنه کلید
قفل قلبم را گشود

درآستانه گفت...

در صندوقچه ی قدیمی مادر کلید بود
کلید در آن آخرین اتاق پستو
اما زنگ زده بود و در قفل در شکست
پدر قلبش را گرفت و نشست
من... قطره ای...

سارا گفت...

حکایت این روزهای من است. هیچ چیز بهتر از یان نوشته تو نمی تونست حس من را بیان کنه. مرسی شادی جان
به نام خودت توی دفتر کوچیکم این شعر را می نویسم

Unknown گفت...

شادی عزیز، از شادی ها بنویس...

محسن گفت...

قفل های نو
کلیدهای کهنه را
می گشایند !
------------
شادی جان به خوانش شعر جدیدم دعوتی شاعر

عموفیروز گفت...

بالاخره منم تونستم این صفحه رو تمام و کمال باز کنم.
چقدر خوبه آدم بتونه همه نوشته های توی وبلاگا رو توی صفحه خودشون ببینه و بتونه نظر بذاره.
از اون موقعی که نمیتونستم بلاگر رو باز کنم تا حالا، کلی حرف تو دلم مونده بود که درباره نوشته های قشنگت بنویسم ولی نمیتونستم.
به خاطرهمین این نظر رو طولانی مینویسم که یه کم تخلیه بشم.
ولی به یاد موندنی ترین مطلبت همونی بود که درباره دوبار حاملگی ناتمام نوشته بودی.
هی تصویره که داره تو ذهنم میچرخه.
یاد کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد میافتم و به همه اون تصویرا فکر میکنم.
یاد تصویرای فریدا کالو از همون روزای مشابه عمرش میفتم و به فکر فرو میرم.
شاید باید بگم مرسی.

فلوت زن گفت...

سلاااااااااااااااااااام.
بيا كه باز فلوت زنيه !
.....
هر چيزي حالا
مي تواند تو را
به خاطرم بياورد
حتي يك ...
دلنشين بود !

محسن.ن گفت...

شادی خانوم
بیا به خوانشم
شاید نقدو نظر شما راهنمای مسیری باشد
شاعر مانی تا همیشه

درآستانه گفت...

خوابم نمی برد چرا؟! خوابم نمی برد دیگر!
...

کاسنی! گفت...

کاش ...

fary گفت...

کاش میشد حافظه رو پاک کرد

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....